دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۴

يك خاطره

يك خاطره ي واقعي

حدودا سال 1372 شمسي بود كه يك روز مادرم آمد و به من گفت روز قبل آقاي سيد جلال.... (كه اكنون يكي از فرهنگيان بازنشسته هستند) سراسيمه وارد اتاق كار من شد و به من گفت: "ديشب خواب ديدم علي تصادف كرده و البته من صدقه دادم ، شما هم لطفا صدقه بدهيد."

وقتي اين را از مادر شنيدم ، من هم مبلغي را براي صدقه نيت كرده و پرداخت كردم.

آن زمان مصادف با دوران گذراندن خدمت سربازيم بود (همان بخشي از سربازي كه در شهر محل سكونت خود مي گذراندم) يكي از شب ها، يك هم خدمتي كه ماشينشان را هم از كرج به همراه خود آورده بود (كه يك وانت بار بود) من و يكي ديگر از هم خدمتي ها را سوار كرد ، به گونه اي كه من در بين راننده (كه دوستمان بود) و ديگر هم خدمتيم نشسته بودم و ماشين هم با سرعتي نسبتا بالا در حال حركت بود.

در همين لحظات بود كه متوجه يكي ديگر از هم خدمتي ها در كنار خيابان شديم و هر سه (يعني حتي راننده) سرمان را به طرف او چرخانده و به سلام عليك در حال حركت پرداختيم و در همين زمان بود كه من احساس كردم يك ضربه ي شديد به سرم خورد و پشت سر آن يك ضربه ي شديد ديگر در جهت مخالف سرم وارد شد ولي ضربه آنقدر شديد نبود كه بيهوش بشوم. ابتدا سرمن با شيشه ي جلوي ماشين برخورد كرد و بعد از آن سر هم خدمتيم كه سمت راستم نشسته بود محكم با سر بنده برخورد نمود.

ماشين متوقف شد و همگي پياده شديم، من توي حال خودم نبودم و فكر مي كردم از پشت سر با ما تصادف كرده اند و به دنبال ماشيني كه به ما زده بود مي گشتم و دائم مي پرسيدم پس ماشيني كه به ما زد كجا رفت؟!

در حالي كه هيچ ماشيني به ما نزده بود و ما با همان سرعت نسبتا بالا با بلوار وسط خيابان برخورد كرده بوديم!

نكته ي جالب توجه اين است كه در همان لحظه آقاي سيد جلال .... آنجا حاضر بود و خودش را به من رساند و گفت:

علي آقا الحمدلله به خير گذشت!!