دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

میرزا جواد آقا ملکی تبریزی

آقا ميرزا جواد بعد از دو سال خوشه چيني از خرمن حسينقلي همداني به استادش عرض مي كند: من در اين مسير به جايي نرسيدم، آن عارف زاهد از اسم و رسم او مي پرسد، ميرزا جواد شگفت زده مي گويد مگر مرا نمي شناسيد؟ من جواد تبريزي ملكي هستم ايشان مي گويد: شما با فلان ملكي ها نسبت داريد؟ آقا ميرزا جواد كه آنان را از نظر شايستگي و معيارهاي ارزشي مورد تاييد نمي دانسته، درباره ملكي هاي مورد نظر زبان به انتقاد مي گشايد. آخوند ملاحسينقلي همداني مي فرمايد: هر وقت توانستي كفش آنها را كه مذموم مي داني پيش پايشان جفت كني، من خودم به سراغت مي آيم، آقا ميرزا جواد از فردا وقتي به درس آخوند مي رفت در محلي پايين تر از ديگر شاگردان مي نشست و رفته رفته طلبه هايي از آن فاميل را كه در نجف بسر مي بردند و ايشان آنها را خوب نمي دانسته، مورد محبت قرار مي دهد تا جايي كه كفششان را پيش آنها جفت مي كند. چون اين خبر به طوايف ساكن در تبريز مي رسد، كدورت فاميلي برطرف مي شود، بعد آخوند او را ملاقات مي كند و مي فرمايد: دستور تازه اي نيست تو بايد حالت اصلاح شود تا از همين دستورات شرعي بهره مند شوي، ضمناً يادآوري مي كند كتاب مفتاح الفلاح شيخ بهايي براي عمل كردن خوب است.

یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۹

سلمان فارسی چگونه مسلمان شد؟

مجلس سى و سوم در سبب اسلام سلمان فارسى رضي اللَّه عنه‏
(3) به امام موسى بن جعفر (ع) گفته شد: اى پسر رسول خدا! آيا به ما خبر
نمى‏دهى كه چگونگى و سبب مسلمان شدن سلمان فارسى چگونه بوده است؟ فرمود:
آرى، پدرم برايم نقل كرد كه امير المؤمنين على بن ابى طالب و سلمان و ابو
ذر و گروهى از قريش كنار مرقد پيامبر نشسته بودند. على (ع) به سلمان
فرمود: اى ابا عبد الله! آيا در باره آغاز كار خود براى ما چيزى
نمى‏گويى؟ سلمان گفت: اى امير مؤمنان! به خدا سوگند كه اگر كس ديگرى غير
از تو مى‏پرسيد چيزى نمى‏گفتم. من مردى دهقان زاده و از مردم شيراز بودم
و پيش پدر و مادر خويش بسيار عزيز بودم.
روزى همچنان كه با پدر خويش به يكى از مراسم جشنها مى‏رفتم، از كنار
صومعه‏يى گذشتيم و شنيدم مردى در آن صومعه بانگ برداشته است و مى‏گويد:
«گواهى مى‏دهم كه خدايى جز پروردگار يگانه نيست و عيسى روح خداوند است و
محمد حبيب خداست.» نام محمد (ص) در گوشت و خون من رسوخ كرد و چنان شيفته
شدم كه هيچ خوراك و آشاميدنى بر من گوارا نبود. مادرم به من گفت: پسرم!
ترا چه شده است كه امروز به هنگام برآمدن خورشيد براى آن سجده نكردى؟ به
او پاسخى درشت دادم و ساكت شد و چون به خانه خود بازگشتم، ديدم نامه‏يى
از سقف آويخته است.
از مادر پرسيدم: اين نامه چيست؟ گفت: اى روزبه! چون از مراسم جشن خود
روضة الواعظين-ترجمه مهدوى دامغانى، ص: 448
برگشتيم اين نامه را از سقف آويخته ديدم. به آنجا نزديك مشو كه اگر نزديك
شوى پدرت ترا خواهد كشت. من با مادر مدارا كردم و چون شب فرا رسيد و پدر
و مادرم خوابيدند برخاستم و آن نامه را برداشتم. در آن چنين نوشته بود:
(1) «بسم الله الرحمن الرحيم، اين عهدى از خداوند به آدم است كه از ذريه
او پيامبرى به نام محمد (ص) خواهد آفريد كه به مكارم اخلاق فرمان مى‏دهد
و از پرستش بتان باز مى‏دارد. اى روزبه! پيش وصى عيسى برو و ايمان بياور
و آيين مجوسى را رها كن.» گويد: فريادى برآوردم و بر شدت محبت من افزوده
شد. پدر و مادرم چون اين موضوع را دانستند مرا گرفتند و در سياهچالى ژرف
زندانى كردند و گفتند: اگر از اين روش خود برنگردى ترا خواهيم كشت. گفتم:
هر چه مى‏خواهيد انجام دهيد كه محبت و مهر محمد از سينه من بيرون
نمى‏رود. (2) سلمان مى‏گويد: من پيش از آن زبان عربى نمى‏دانستم، ولى از
آن روز كه آن نامه آويخته را خواندم، خداوند متعال فهم زبان عربى را به
من ارزانى فرمود. من همچنان در آن سياهچال بودم و آنان يك گرده نان كوچك
براى من فرو مى‏انداختند.
چون مدت زندانم طول كشيد دست بر آسمان افراشتم و گفتم: پروردگارا! تو مهر
محمد و جانشين او را در دل من افكندى. ترا به حق محمد سوگند مى‏دهم كه در
گشايش كار من شتاب فرمايى و مرا از اين وضع آسوده كنى. در اين هنگام كسى
كه جامه سپيدى بر تن داشت پيش من آمد و گفت: اى روزبه! برخيز، و دستم را
گرفت و مرا به صومعه‏يى برد و من شروع به گفتن اين كلمات كردم كه گواهى
مى‏دهم خدايى جز پروردگار يگانه نيست و عيسى روح خداوند است و محمد حبيب
خداست.
راهبى كه در صومعه بود به من نگريست و گفت: آيا تو روزبهى؟ گفتم: آرى. گفت:
درآى، و من در صومعه رفتم و دو سال كامل خدمت او را بر عهده گرفتم. چون
مرگ او فرا رسيد، گفت: من مى‏ميرم. گفتم: مرا به چه كسى وامى‏گذارى
مى‏گذارى؟ گفت: هيچ كس را كه معتقد به عقيده من باشد نمى‏شناسم، جز راهبى
در انطاكيه. پيش او برو و چون او را ديدى از سوى من سلامش برسان و اين
لوح را به او عرضه دار و لوحى را به من سپرد. چون آن راهب درگذشت او را
غسل دادم و كفن و دفن كردم و آن لوح را برداشتم و به صومعه انطاكيه رفتم
و همچنان شروع به گفتن آن كلمات كردم. راهب آن صومعه به من نگريست و
پرسيد: آيا تو روزبهى؟ گفتم: آرى. گفت: داخل شو، و
روضة الواعظين-ترجمه مهدوى دامغانى، ص: 449
به آن صومعه درآمدم و دو سال كامل هم او را خدمت كردم. چون مرگ او نزديك
شد، گفت: من خواهم مرد. گفتم: مرا به چه كسى مى‏سپارى؟ گفت: هيچ كس را
نمى‏شناسم كه معتقد و متدين به دين و اعتقاد من باشد، مگر راهبى در
اسكندريه. چون پيش او رسيدى از سوى من سلامش برسان و اين لوح را به او
نشان بده. چون راهب درگذشت، او را تجهيز و دفن كردم و آن لوح را برداشتم
و به آن صومعه رفتم و همان كلمات را بر زبان آوردم. (1) راهب صومعه به من
نگريست و گفت: تو روزبهى؟
گفتم: آرى. گفت: داخل شو و به آن صومعه رفتم. دو سال كامل هم او را خدمت
كردم و چون مرگش نزديك شد، گفت: من مى‏ميرم. گفتم: مرا به چه كس
مى‏سپارى؟ گفت:
كسى را در جهان نمى‏شناسم كه به اعتقاد و آيين من معتقد باشد و همانا
هنگام تولد محمد بن عبد اللَّه بن عبد المطلب فرا رسيده است. چون به
حضورش رسيدى سلام مرا به او برسان و اين لوح را به او بسپر. چون آن راهب
درگذشت، او را غسل دادم و كفن و دفن كردم و لوح را برداشتم و بيرون آمدم
و همراه گروهى شدم و به ايشان گفتم: (2) اى قوم! شما عهده‏دار خوراك و
آشاميدنى من باشيد و من عهده‏دار خدمت شما خواهم بود. پذيرفتند و چون
هنگام غذا خوردن ايشان نزديك شد، گوسپندى را با زدن ضربه كشتند. قسمتى از
آن را كباب كردند و قسمتى از آن را آب پز كردند و من از خوردن گوشت آن
خوددارى كردم. گفتند بخور. گفتم: من غلامى صومعه‏نشين هستم و مردم صومعه
گوشت نمى‏خورند. چنان مرا زدند كه نزديك بود بكشندم. يكى از ايشان گفت:
از او دست برداريد تا شراب شما را بياورد كه شراب هم نخواهد نوشيد. چون
مى و باده آوردند، گفتند بياشام. گفتم: من غلامى دير نشينم و ديرنشينان
باده نمى‏نوشند.
چنان بر من تاختند كه آهنگ كشتن من كردند. گفتم: اى قوم! مرا مزنيد و
مكشيد و من اقرار به بندگى شما مى‏كنم و اقرار كردم كه برده يكى از
ايشانم. او مرا با خود برد و به مردى يهودى به سيصد درهم فروخت. آن مرد
يهودى داستان مرا پرسيد. به او خبر دادم و گفتم: مرا گناهى نيست جز آنكه
محمد (ص) و وصى او را دوست مى‏دارم.
مرد يهودى گفت: من، تو و محمد را دشمن مى‏دارم. سپس مرا بيرون از خانه
خود برد كه توده‏يى بزرگ ريگ آنجا بود و گفت: اى روزبه! به خدا سوگند اگر
امشب را به فردا رسانم و تمام اين ريگها را از اين جا به آنجا منتقل
نكرده باشى ترا خواهم كشت. سلمان مى‏گويد: تمام آن شب را ريگ از اين سو
به آن سو مى‏بردم و چون خستگى نزديك بود مرا از پاى درآورد، دستهاى خويش
را به آسمان برافراشتم و
روضة الواعظين-ترجمه مهدوى دامغانى، ص: 450
(1) گفتم: پروردگارا! تو خود مهر محمد و وصى او را در دل من افكندى،
اينك به حق او از تو مسألت مى‏كنم در گشايش من شتاب فرمايى و مرا از اين
گرفتارى آسوده سازى.
خداوند متعال بادى برانگيخت كه تمام آن توده ريگ را به آنجا كه گفته بود
منتقل كرد. بامداد چون آن يهودى به ريگها نگريست كه همه‏اش منتقل شده
است، گفت:
اى روزبه! تو جادوگرى و من نمى‏دانستم. اينك ترا از اين دهكده بيرون
مى‏كنم كه مبادا مردم آن را نابود كنى. مرا بيرون آورد و به زنى كه نيك
نفس بود فروخت. آن زن نسبت به من بسيار محبت داشت و او را نخلستانى بود و
به من گفت: اين نخلستان از تو خواهد بود. آنچه مى‏خواهى بخور و هر چه
مى‏خواهى ببخش و صدقه بده. سلمان مى‏گويد: مدتى در آن نخلستان بودم. روزى
ناگاه هفت تن به سوى آن نخلستان پيش آمدند كه ابرى بر سر ايشان سايه
افكنده بود. با خود گفتم: ايشان همگى پيامبر نيستند ولى بايد يك تن ميان
ايشان پيامبر باشد و همچنان آمدند و وارد نخلستان شدند و آن ابر هم بر سر
آنان سايه افكنده و پا به پاى آنان حركت مى‏كرد. چون وارد شدند، ديدم
رسول خدا و على و ابو ذر و مقداد و عقيل و حمزه و زيد بن حارثه‏اند. آنان
شروع به خوردن خرماهاى خشك شده و فرو ريخته پاى درختان كردند و رسول خدا
(ص) به ايشان مى‏فرمود: خرماهاى خشك را بخوريد و چيزى را تباه مكنيد. من
نزد آن بانو رفتم و گفتم: اى بانوى من! يك طبق (يك بشقاب) به من بده.
گفت: مى‏توانى شش طبق بردارى. من طبقى از خرما پر كردم و با خود گفتم:
اگر ميان ايشان كسى پيامبر باشد، از خوراكيهاى صدقه نخواهد خورد و اگر
هديه باشد خواهد خورد. طبق خرما را برابر رسول خدا نهادم و گفتم: اين
صدقه است. رسول خدا (ص) فرمود بخوريد، ولى خود و على و عقيل از خوردن آن
دست نگهداشتند و به زيد بن حارثه فرمودند: تو دست دراز كن و بخور و او و
ديگران شروع به خوردن كردند. با خود گفتم: اين يك نشانه. پيش بانوى خود
برگشتم و گفتم يك طبق ديگر خرما مى‏خواهم.
باز هم گفت: مى‏توانى شش طبق بردارى. من يك طبق ديگر خرما بردم و مقابل
پيامبر (ص) نهادم و گفتم: اين هديه است. پيامبر (ص) دست دراز فرمود و بسم
اللَّه الرّحمن الرّحيم بر زبان آورد و به آنان گفت بخوريد. همگان دست
دراز كردند و خوردند. با خود گفتم: اين هم نشانه‏يى ديگر. من به سوى پشت
سر پيامبر برگشتم. آن حضرت به من نگريستند و فرمودند: اى روزبه! آيا در
جستجوى خاتم نبوتى؟ گفتم: آرى. دوش خود را برهنه فرمود و من خاتم نبوت را
ديدم كه ميان‏
روضة الواعظين-ترجمه مهدوى دامغانى، ص: 451
دوشهاى ايشان بود و چند تار مو بر آن رسته بود. من خود را روى پاهاى
پيامبر انداختم و شروع به بوسيدن كردم. (1) پيامبر فرمودند: پيش اين زن
برو و به او بگو محمد بن عبد اللَّه مى‏گويد: اين برده خود را به ما
بفروش. من رفتم و گفتم: اى بانوى من! محمد بن عبد اللَّه مى‏گويد مرا به
او بفروشى. گفت: به او بگو كه ترا نمى‏فروشم، مگر در قبال چهار صد درخت
خرما كه دويست عدد آن خرماى زرد و دويست عدد ديگر خرماى سرخ داشته باشد.
من به حضور پيامبر برگشتم و گفتم. فرمودند: چه تقاضاى آسانى است. سپس
خطاب به على (ع) فرمودند كه برخيز و تمام اين دانه‏ها را جمع كن و خود
آنها را گرفتند و كاشتند. آنگاه به على (ع) گفت اين‏ها را آب بده و على
چنان فرمود. همين كه آخرين دانه خرما را آب داد همگى رسته شد و به يك
ديگر پيوسته گرديد. پيامبر به من فرمودند: پيش اين زن برو و به او بگو
محمد بن عبد اللَّه (ص) مى‏گويد سهم خودت را بگير، چيزى هم به ما بده. من
پيش او رفتم و اين پيام را گزاردم. بيرون آمد و چون درختان خرما را ديد
گفت: به خدا سوگند من تو را نمى‏فروشم، مگر به چهار صد درخت خرما كه همه
خرماى زرد باشد. جبريل (ع) فرود آمد و بال خود را بر درختان كشيد و همه
از نوع خرماى زرد شد. پيامبر (ص) دوباره به من فرمودند: به او بگو چيزى
هم به ما بده. من گفتم. آن زن گفت: به خدا سوگند كه يك اصله خرما از اين
نخلستان در نظر من بهتر و دوست داشتنى‏تر از محمد (ص) و تو است. من هم
گفتم: به خدا سوگند يك روز همراه محمد (ص) بودن براى من بهتر و دوست
داشتنى‏تر از آن است كه با تو باشم و از تمام چيزهايى كه در اختيار تو
است. رسول خدا مرا آزاد فرمودند و نام سلمان را بر من نهادند. (2) شيخ
صدوق كه خدايش رحمت كناد مى‏گويد: نام اصلى سلمان، روزبه پسر خشنودان است
و او وصى وصى عيسى (ع) بوده است كه آنچه را بر عهده اوست به معصومان
بسپارد و او همان ابىّ (ع) است. برخى هم نقل كرده‏اند كه «ابى» همان ابو
طالب است و حال آنكه در اين باره اشتباه شده است. زيرا از امير المؤمنين
على (ع) در باره آخرين وصى عيسى (ع) پرسيدند و آن حضرت فرموده است: ابى
است. مردم آن را تصحيف كرده و به صورت (ابى: يعنى پدرم) تلفظ كرده‏اند.
به سلمان، برده هم گفته مى‏شده است، و حمد و نعمت از آن خداوند است.

جمعه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۹

الهی کفی بی ....

..
إِلَهِي كَفَى بِي عِزّاً أَنْ أَكُونَ لَكَ عَبْداً- وَ كَفَى بِي
فَخْراً أَنْ تَكُونَ لِي رَبّاً- أَنْتَ كَمَا أُحِبُّ فَاجْعَلْنِي
كَمَا تُحِب‏
خدايا بس است مرا عزت اينكه براى تو بنده‏ام، بس است فخر مرا كه
پروردگارم تو باشى، تو آنچنانى كه من دوست دارم پس قرار ده مرا چنان كه
دوست دارى