یکشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۹

دلشدگان

ما دلشدگان خسرو شیرین پناهیم

ما کشته آن مه رخ خورشید کلاهیم

ما از دو جهان غیر تو ای عشق نخواهیم

صد شور نهان با ما تاب و تب جان با ما

در این سر بی سامان     غمهای جهان با ما

با ساز و نی , با جام می

با یاد وی

شوری دگر اندازیم در میکده جان

جمع مستان غزل خوانیم    همه مستان سر اندازیم

سر اندازیم , سر افرازیم

جز این هنر ندانیم که هر چه می توانیم

غم از دل ها براندازیم براندازیم

ما دلشدگان خسرو شیرین پناهیم

یکشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۹

روح مجرد و مهر تابان

یک کتاب بسیار زیبای معرفتی
با مباحثی از قبیل وحدت وجود
وجود جن و ...
مباحثی که بین علامه طباطبایی و علامه تهرانی انجام شده
به قلم علامه تهرانی
http://yaghin.com/ketab/tehrani/Mehre%20Taban%20Alame%20Tehrani.pdf.zip


کتابی دیگر با عنوان روح مجرد
خاطرات علامه تهرانی از عارف فرزانه سید هاشم حداد

http://yaghin.com/ketab/tehrani/Roohe%20Mojarad%20Alame%20Tehrani.pdf.zip

چهارشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۹

که تو آدم نشوی جان پدر

پدري با پسري گفت به قهر
که تو آدم نشوي جان پدر


حيف از آن عمر که اي بي سروپا
در پي تربيتت کردم سر


دل فرزند از اين حرف شکست
بي خبر از پدرش کرد سفر


رنج بسيار کشيد و پس از آن
زندگي گشت به کامش چو شکر


عاقبت شوکت والايي يافت
حاکم شهر شد و صاحب زر


چند روزي بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر


پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر


پسر از غايت خودخواهي و کبر
نظر افگند به سراپاي پدر


گفت گفتي که تو آدم نشوي
تو کنون حشمت و جاهم بنگر


پير خنديد و سرش داد تکان
گفت اين نکته برون شد از در


«من نگفتم که تو حاکم نشوي
گفتم آدم نشوي جان پدر»

جامي

کتاب سلمان پاک - اثر پرفسور لوئی ماسینیون

خیلی وقت بود دنبال کتاب سلمان پاک نوشته ی پرفسور لوئی ماسینیون فرانسوی می گشتم.
جناب لوئی ماسینیون استاد جناب دکتر علی شریعتی بوده و همیشه جناب دکتر به بزرگی از او یاد می کرد.
من ترجمه یکی از آثار جناب ماسینیون رو خونده بودم و به دنبال کتاب سلمان پاک می گشتم
این کتاب خیلی مورد توجه جناب دکتر شریعتی بوده و الان می تونید اون رو از این لینک دریافت بفرمایید:
http://yaghin.com/ketab/salmane_paak.zip

سه‌شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۹

خاطراتی را که از عرف شنیده ای بیان فرمایید

شما هم شرکت کنید

با سلام و احترام
دوستان گروه می توانند
یادداشت های عرفانی ، اعم از خاطرات بیان شده از عرفا یا دست نوشته های شاگردان و اطرافیان آن بزرگان را در این پست BUZZ بنویسید
لطفا منابع نیز قید شود


دوشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۹

نمونه ای از اثر امر به معروف صاحب نفسان

حکایت: هم در آن وقت کی شیخ به نشابور بود یک روز گفت اسب زین کنید. اسب زین کردند، شیخ برنشست و جمع در خدمت برفتند. در میان بازارزنی مطربه، مست، روی بگشاده و آراسته نزدیک شیخ رسید. جمع بانگ بروی زدند که از راه فراتر شو! شیخ گفت دست ازو بدارید. چون آن زن نزدیک شیخ رسید شیخ گفت:

آراسته و مست به بازار آیی

ای دوست نترسی کی گرفتار آیی!

آن زن را حالتی پدید آمد و بسیار بگریست و در مسجدی شد که در آن نزدیکی بود و یکی را از مریدان شیخ آواز داد. شیخ گفت بروتاخود چه حالتست. درویش در رفت آن عورت هرچ پوشیده بود از جامه و پیرایه در ایزاری نهاد و بدان درویش داد و گفت به خدمت شیخ رسان و بگوی کی توبه کردم، همتی با من داد. درویش جامه به خدمت شیخ آوردو پیغام برسانید. شیخ گفت مبارک باد و بفرمود تا آنچ آن زن داده بود همانجا به حلوا و نان سپید و بوی خوش دادند و شیخ همچنان روی به صحرا نهاد، حمالان طعامها آوردند و همه پیش عوام خلق نهادند و ایشان را گفت بکار برید و صوفیان را موافقت نفرمود و شیخ با صوفیان بر گوشۀ به نظاره بیستادند و آن عود و بوی خوش بر آتش نهادند. عودمی‌سوخت و شیخ را وقت خوش شده بود ونعره می‌زد و گفت هرچ بدم آید بدود و باد برود. چون عام از این طعام خوردن فارغ شدند شیخ به شهر آمد و زن مطربه برآن توبه ثابت قدم بماند به برکۀ نظر مبارک شیخ قدس اللّه روحه العزیز.

شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۹

حکایتی زیبا از اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابوسعید ابوالخیر

خواجه حسن مؤدب گوید رحمة اللّه علیه که چون آوازۀ شیخ در نشابور منتشر شد، کی پیر صوفیان آمده است از میهنه و مجلس می‌گوید، و از اسرار بندگان خدای تعالی خبر باز می‌دهد، و من صوفیان را خوار نگریستمی، گفتم صوفی علم نداند چگونه مجلس گوید؟ و علم غیب خدای تعالی بهیچ کس نداد بر سبیل امتحان به مجلس شیخ شدم و پیش تخت او بنشستم، جامهای فاخر پوشیده و دستار فوطۀ طبری در سر بسته، با دلی پر انکار و داوری. شیخ مجلس می‌گفت، چون مجلس بآخر آورد، از جهت درویشی جامۀ خواست، مرا در دل آمد که دستار خویش بدهم، باز گفتم با دل خویش کی مرا این دستار از آمل هدیه آورده‌اند، و ده دینار نشابوری قیمت اینست، ندهم. دیگر بار شیخ حدیث دستار کرد، مرا باز در دل افتاد کی دستار بدهم، باز اندیشه را رد کردم و همان اندیشۀ اول در دل آمد. پیری در پهلوی من نشسته بود، سؤال کرد ای شیخ حقّ سبحانه و تعالی با بنده سخن گوید؟ شیخ گفت، از بهر دستارطبری دوبار بیش نگوید. بازآن مرد که در پهلوی تو نشسته است دوبار گفت که این دستار کی در سر داری بدین درویش ده، او می‌گوید ندهم کی قیمت این ده دینار است و مرا از آمل هدیه آورده‌اند. حسن مؤدب گفت چون من آن سخن شنودم لرزه بر من افتاد، برخاستم و فرا پیش شیخ شدم و بوسه بر پای شیخ دادم و دستار و جامه جمله بدان درویش دادم و هیچ انکار و داوری با من نمانده، بنو مسلمان شدم و هر مال و نعمت کی داشتم در راه شیخ فدا کردم و به خدمت شیخ باستادم. و او خادم شیخ ما بوده است، و باقی عمر در خدمت شیخ بیستاد و خاکش بمیهنه است.