نقلي از مالك دينار
نقل است که جوانی فاسد در همسایگی مالک دينار (مالك دينار يكي از عرفاست) زندگي مي كرد و مالک پیوسته از او می رنجید وصبر می کرد تا ديگران در شكايت پيش قدم شوند ، تا روزی جمعی مردم از دست او به شکایت پیش مالک رفتند . مالک برخاست و پیش او رفت و جوان سخت جبار بود. مالک را گفت من از نزدیکان سلطانم ، هیچ کس توان مقابله با من را ندارد.
مالک گفت: ما با سلطان بگوییم. جوان گفت : سلطان مرا ناراحت نخواهد کرد و به تمام کارها و گفتار من رضایت دارد. مالک گفت: اگر با سلطان نتوان گفت، با خدا می توان گفت! جوان گفت: خداوند از آن کریم تر است که مرا عذاب کند. مالک گفت: درماندم و از پیش او برفتم. روزی چند برآمد ، فساد او از حد بگذشت و دیگر بار مردمان به شکایت برخاستند و پیش من آمدند ، عزم کردم که او را ادب کنم، در راه آوازی شنیدم که دست از دوست ما باز دار.
تعجب کردم و پیش جوان رفتم، گفت: باز هم که آمدی؟! گفتم : این بار آمده ام تا به تو بگویم چنین چیزی شنیده ام.
جوان چون این را شنید گفت: حال که چنین شده هر چه که دارم در راه او می دهم و هر چه که رضای دوست است آن را طلب خواهم کرد و می دانم که رضای دوست در اطاعت کردن از اوست. توبه کردم که دیگر در مقابل او عصیان نکنم. پس هر آنچه که ثروت داشت از اموال و املاک بخشید و دیگر کسی او را ندید.
مالک گفت: بعد از مدتی او را در مکه دیدم که همچون مویی نازک شده و گویی جانش به لبش رسیده. می گفت که: او گفته است که دوست ماست. رفتم نزد دوست! این را گفت و جان از تن او خارج شد.