جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۸۴

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۴

بخشندگي

بياني زيبا از بخشندگي

بدان راهي پر مشقت و طولاني در پيش روي داري و در اين راه بدون كوشش بايسته و تلاش فراوان و اندازه گيري زاد و توشه و سبك كردن بارگناه موفق نخواهي بود، بيش از تحمل خود بار مسؤوليت ها بر دوش منه كه سنگيني آن براي تو عذاب آور است. اگر مستمندي را ديدي كه توشه ات را تا قيامت مي برد و فردا كه به آن نياز داري به تو باز مي گرداند كمك او را غنيمت بشمار و زاد و توشه را بر دوش او بگذار و اگر قدرت مالي داري بيشتر انفاق كن و همراه او بفرست زيرا ممكن است روزي در رستاخيز در جستجوي چنين فردي باشي و او را نيابي. به هنگام بي نيازي اگر كسي از تو وام خواهد غنيمت بشمار تا در روز سختي و تنگدستي به تو بازگرداند، بدان كه در پيش روي تو گردنه هاي صعب العبوري وجود دارد كه حال سبكباران به مراتب بهتر از سنگين باران است و آن كه كند رود حالش بدتر از شتاب گيرنده مي باشد و سرانجام حركت بهشت و يا دوزخ خواهد بود پس براي خويش قبل از رسيدن به آخرت وسايلي مهيا ساز و جايگاه خود را پيش از آمدنت آماده كن، زيرا پس از مرگ عذري پذيرفته نمي شود و راه بازگشتي وجود ندارد.

______________________________

نامه 31 امام علي (عليه السلام) بخش 9

نهج‏البلاغة    31- و من وصية له ع للحسن بن علي ع

وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَكَ طَرِيقاً ذَا مَسَافَةٍ بَعِيدَةٍ وَ مَشَقَّةٍ شَدِيدَةٍ وَ أَنَّهُ لَا غِنَى بِكَ فِيهِ عَنْ حُسْنِ الِارْتِيَادِ وَ قَدْرِ بَلَاغِكَ مِنَ الزَّادِ مَعَ خِفَّةِ الظَّهْرِ فَلَا تَحْمِلَنَّ عَلَى ظَهْرِكَ فَوْقَ طَاقَتِكَ فَيَكُونَ ثِقْلُ ذَلِكَ وَبَالًا عَلَيْكَ وَ إِذَا وَجَدْتَ مِنْ أَهْلِ الْفَاقَةِ مَنْ يَحْمِلُ لَكَ زَادَكَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ فَيُوَافِيكَ بِهِ غَداً حَيْثُ تَحْتَاجُ إِلَيْهِ فَاغْتَنِمْهُ وَ حَمِّلْهُ إِيَّاهُ وَ أَكْثِرْ مِنْ تَزْوِيدِهِ وَ أَنْتَ قَادِرٌ عَلَيْهِ فَلَعَلَّكَ تَطْلُبُهُ فَلَا تَجِدُهُ وَ اغْتَنِمْ مَنِ اسْتَقْرَضَكَ فِي حَالِ غِنَاكَ لِيَجْعَلَ قَضَاءَهُ لَكَ فِي يَوْمِ عُسْرَتِكَ وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَكَ عَقَبَةً كَئُوداً الْمُخِفُّ فِيهَا أَحْسَنُ حَالًا مِنَ الْمُثْقِلِ وَ الْمُبْطِئُ عَلَيْهَا أَقْبَحُ حَالًا مِنَ الْمُسْرِعِ وَ أَنَّ مَهْبِطَكَ بِهَا لَا مَحَالَةَ إِمَّا عَلَى جَنَّةٍ أَوْ عَلَى نَارٍ فَارْتَدْ لِنَفْسِكَ قَبْلَ نُزُولِكَ وَ وَطِّئِ الْمَنْزِلَ قَبْلَ حُلُولِكَ فَلَيْسَ بَعْدَ الْمَوْتِ مُسْتَعْتَبٌ وَ لَا إِلَى الدُّنْيَا مُنْصَرَفٌ .

 

چهارشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۴

رابعه عدويه

رابعه عدويه

Rabee' Adaviye

مطالبي كه در بخش مربوط به رابعه ي عدويه ، بانوي مؤمنه در تذكرت الاوليا نوشته شده در قالب تصاوير صفحات در يك فايل فشرده مي باشد كه مي توانيد آن را دانلود نماييد.

دانلود

حجم فايل 467 كيلوبايت

 

سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴

يك پاسخ

يك پاسخ!

اين مطلب در پاسخ به "چه شد كه به اينجا رسيديم؟" توسط يكي از دوستان نوشته شده(مطلب زيباست و البته شعر حكيم سبزواري بسيار قابل تامل است! )

"به نام خدا

ای اهل سوز و درد درباره آن سريال گله و شکايت شما را خواندم، حق با شماست، چه توان کرد؟ گوساله های سامری فراوانند و هميشه در هر زمان و هر جامعه ای گوساله پرستها را فريب می دهند و چه خوش گفته است [استاد] در شعری که يک بيتش اين است :

حق پرستــی نکند ملت گوساله پـرست

گو به موسای کليم اين همه اعجاز نکن

تا خدا چه خواهد و امام زمان (عج) بيايد.

زياد غمگين مباش کسانی هم هستند و بوده اند که مقام انسان را دريافته اند و برای آگاهی ما گفته اند. بخوانيم و بدانيم  شعری از حکيم سبزواری  در مقام انسان :

اختران پرتو مشکات دل انور ما

دل ما مظهر کل، کل همگی مظهر ما

نه همين اهل زمين را همه باب اللهيم

نه فلک در دورانند به دور سر ما

بر ما پير خرد طفل دبيرستانی است

فلسفی مقتبسی از دل دانشور ما

ای که انديشه سر داری  و سر می خواهی

به کدويی است برابر ، سر و افسر بر ما

گو به آن خواجه ی هستی طلب زهد فروش

نبود طالب کالای تو در کشور ما

بازوی بازی نصريم نه چون نسر به چرخ

دو جهان بيضه و فرخی است به زير پر ما

عالم و آدم اگر چه همگی اسرارند

بود «اسرار» کمينی ز سگان در ما

 

ياهو حق يارت."

 

شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۴

قالب جديد

سلام

اميدوارم دوستان براي نوشتن كامنت در اين قالب جديد با مشكلي مواجه نباشند.

براي نوشتن كامنت بهتره كه بر روي Other كليك كنيد و بعد نظرتون رو بفرماييد.

پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۴

شب هاي برره

اگر كاري ساخته باشد و انجام ندهيم، خيانت كرده ايم!

 

چي شد كه به اينجا رسيديم؟

من به صدا و سيما نمي خواهم ايراد بگيرم بلكه مي خواهم بدانم آن مردم ايده آل طلب چرا اسير پوچي و شهوت راني شدند؟

چرا الان پر بيننده ترين و اثرگذارترين برنامه ي تلويزيون، سريال بي محتوا و صرفا وقت گذران شب هاي برره مي باشد؟

اين حرف هاي پوچ، اين سخنان شهوت آلود، اين عشوه ها و خودنمايي هاي غير شرعي!!

 

آيا مردم ايران ، بايد اينگونه باشند؟ آيا اين مردم همان مردم دلاور و متفكر هستند كه در تاريخ نامشان به بزرگي آورده شده؟

در هركجا كه مي روي اثر اين زبان و لهجه ي ساختگي ديده مي شود، در بازار، در ميان قشر تحصيل كرده و دانشگاهي!

 

اين سريال جنبه ي مثبتي هم دارد و آن اين است كه در راه هدف پوچ خود بسيار موفق بوده است و جذاب ، اما سوالي كه پيش مي آيد اين است كه آيا واقعا ما نداريم كساني را كه سريال هاي اثر گذار و در عين حال معرفتي را ساخته و تحويل بدهند؟

و معارف و فرهنگ غنيي كه در ايران و حتي در دنيا وجود دارد را با زبان مخاطب پسند آماده نمايند؟

يا اينكه مسؤولين فرهنگي جامعه ي ما با ارائه ي روش هاي مولد فكر مخالف هستند؟

مورد اول كه غير ممكن است؟

بنابر اين ............ !

شايد بهترباشد فقط بنشينيم و هاي هاي بگرييم!

آيا كار ديگري هم از دست ما ساخته است؟

اگر ساخته باشد و انجام ندهيم، خيانت كرده ايم!

 

 

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۴

سخن

 

سخن

"سخن كه روي در حضرت آرد، آن بود كه مستمع را ملالت نگيرد و مخالف و موافق را ميزباني كند و گوينده را مدد زيادت شود و هر سخني كه مستمع را مفلس نكند و هر دو عالم را از دست وي بيرون نكند، آن سخن به فتواي نفس مي گويد. نفسش به زبان معرفت اين سخن بيرون مي دهد تا او در غرور خود بود و خلق در غرور وي."

 

اين مطلب نقل قولي بود از شيخ ابوبكر واسطي كه در تذكرت الاولياي عطار بيان شده است و شايد منظور حافظ از اين بيت نيز همين بوده است كه:

حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ

اگرچه صنعت بسيار در عبارت كرد

اگر عاشقانه بيان شود و از دل بيان گردد، بگونه اي كه شخص خود آن را ديده و سپس بيان كرده باشد، آن كلام است كه در موافق و مخالف آتش مي زند وگرنه بازي كردن با الفاظ و استفاده ي از كلمات مسجع و زيبا سازي ظاهر به كاري نمي آيد.

اي بنده بدان كه خواجه ي شرق اين است

از  ابـر  گـهر بـار  ازل  بـرق  اين  است

تـو  گفتـه  چو  گويي  از  قيـاسي  گويــي

او  گفته  ز  ديده  مي كند  فرق  اين است

 

جمعه، مهر ۰۸، ۱۳۸۴

ضد ارزش ها و هشدارها

حكمت 150 نهج البلاغه

ضد ارزش ها و هشدارها

(مردي از امام درخواست اندرز كرد.)

از كساني مباش كه بدون عمل، صالح به آخرت اميدوار است و توبه را با آرزوهاي دراز به تأخير مي اندازد. در دنيا چونان زاهدان سخن مي گويد، اما در رفتار همانند دنياپرستان است. اگر نعمت ها به او برسد سير نمي شود و در محروميت قناعت ندارد. از آنچه به او رسيد شكر گزار نيست و از آنچه مانده زياده طلب است.

ديگران را پرهيز مي دهد اما خود پروا ندارد، به فرمانبرداري امر مي كند اما خود فرمان نمي برد. نيكوكاران را دوست دارد اما رفتارشان را ندارد، گناهكاران رادشمن دارد اما خود يكي از گناهكاران است و با گناهان فراوان مرگ را دوست نمي دارد، اما در آنچه كه مرگ را ناخوشايند ساخت پافشاري دارد. اگر بيمار شود پشيمان مي شود و اگر تندرست باشد سرگرم خوشگذراني هاست. در سلامت مغرور و در گرفتاري نا اميد است. اگر مصيبتي به او رسد به زاري خدا را مي خواند، اگر به گشايش دست يافت مغرورانه از خدا روي بر مي گرداند. نفس(nafs) به نيروي گمان ِ ناروا، بر او چيرگي دارد و او با قدرت يقين بر نفس چيره نمي گردد.

براي ديگران كه گناهي كمتر از او دارند نگران و بيش از آنچه كه عمل كرده اميدوار است. اگر بي نياز گردد مست و مغرور شود و اگر تهي دست گردد، مأيوس و سُست شود. چون كار كند در آن كوتاهي ورزد و چون چيزي خواهد زياده روي نمايد. چون در برابر شهوت قرار گيرد گناه را برگزيده، توبه را به تأخير اندازد و چون رنجي به او رسد از راه دين اسلام دوري گزيند، عبرت آموزي را طرح مي كند، اما خود عبرت نمي گيرد. در پند دادن مبالغه مي كند، اما خود پند پذير نمي باشد. سخن بسيار مي گويد، اما كردار خوب او اندك است. براي دنياي زودگذر تلاش و رقابت دارد اما براي آخرت جاويدان آسان مي گذرد، سود را زيان و زيان را سود مي پندارد. از مرگ هراسناك است اما فرصت را از دست مي دهد. گناه ديگري را بزرگ مي شمارد، اما گناهان بزرگ خود را كوچك مي پندارد. طاعت ديگران را كوچك و طاعت خود را بزرگ مي داند. مردم را سرزنش مي كند، اما خود را نكوهش نكرده، با خود رياكارانه برخورد مي كند. خوشگذراني با سرمايه داران را بيشتر از ياد خدا با مستمندان دوست دارد. به نفع خود بر زيان ديگران حكم مي كند اما هرگز به نفع ديگران بر زيان خود حكم نخواهد كرد، ديگران را هدايت، اما خود را گمراه مي كند، ديگران از او اطاعت مي كنند و او مخالفت مي ورزد، حق خود را به تمام مي گيرد اما حق ديگران را به كمال نمي دهد. از غير خدا مي ترسد اما از پروردگار خود نمي ترسد! *

_____________________________

* نهج‏البلاغة  حكمت  150

150- وَ قَالَ ع لِرَجُلٍ سَأَلَهُ أَنْ يَعِظَهُ لَا تَكُنْ مِمَّنْ يَرْجُو الْآخِرَةَ بِغَيْرِ عَمَلٍ وَ يُرَجِّي التَّوْبَةَ بِطُولِ الْأَمَلِ يَقُولُ فِي الدُّنْيَا بِقَوْلِ الزَّاهِدِينَ وَ يَعْمَلُ فِيهَا بِعَمَلِ الرَّاغِبِينَ إِنْ أُعْطِيَ مِنْهَا لَمْ يَشْبَعْ وَ إِنْ مُنِعَ مِنْهَا لَمْ يَقْنَعْ يَعْجِزُ عَنْ شُكْرِ مَا أُوتِيَ وَ يَبْتَغِي الزِّيَادَةَ فِيمَا بَقِيَ يَنْهَى وَ لَا يَنْتَهِي وَ يَأْمُرُ بِمَا لَا يَأْتِي يُحِبُّ الصَّالِحِينَ وَ لَا يَعْمَلُ عَمَلَهُمْ وَ يُبْغِضُ الْمُذْنِبِينَ وَ هُوَ أَحَدُهُمْ يَكْرَهُ الْمَوْتَ لِكَثْرَةِ ذُنُوبِهِ وَ يُقِيمُ عَلَى مَا يَكْرَهُ الْمَوْتَ مِنْ أَجْلِهِ إِنْ سَقِمَ ظَلَّ نَادِماً وَ إِنْ صَحَّ أَمِنَ لَاهِياً يُعْجَبُ بِنَفْسِهِ إِذَا عُوفِيَ وَ يَقْنَطُ إِذَا ابْتُلِيَ إِنْ أَصَابَهُ بَلَاءٌ دَعَا مُضْطَرّاً وَ إِنْ نَالَهُ رَخَاءٌ أَعْرَضَ مُغْتَرّاً تَغْلِبُهُ نَفْسُهُ عَلَى مَا يَظُنُّ وَ لَا يَغْلِبُهَا عَلَى مَا يَسْتَيْقِنُ يَخَافُ عَلَى غَيْرِهِ بِأَدْنَى مِنْ ذَنْبِهِ وَ يَرْجُو لِنَفْسِهِ بِأَكْثَرَ مِنْ عَمَلِهِ إِنِ اسْتَغْنَى بَطِرَ وَ فُتِنَ وَ إِنِ افْتَقَرَ قَنِطَ وَ وَهَنَ يُقَصِّرُ إِذَا عَمِلَ وَ يُبَالِغُ إِذَا سَأَلَ إِنْ عَرَضَتْ لَهُ شَهْوَةٌ أَسْلَفَ الْمَعْصِيَةَ وَ سَوَّفَ التَّوْبَةَ وَ إِنْ عَرَتْهُ مِحْنَةٌ انْفَرَجَ عَنْ شَرَائِطِ الْمِلَّةِ يَصِفُ الْعِبْرَةَ وَ لَا يَعْتَبِرُ وَ يُبَالِغُ فِي الْمَوْعِظَةِ وَ لَا يَتَّعِظُ فَهُوَ بِالْقَوْلِ مُدِلٌّ وَ مِنَ الْعَمَلِ مُقِلٌّ يُنَافِسُ فِيمَا يَفْنَى وَ يُسَامِحُ فِيمَا يَبْقَى يَرَى الْغُنْمَ مَغْرَماً وَ الْغُرْمَ مَغْنَماً يَخْشَى الْمَوْتَ وَ لَا يُبَادِرُ الْفَوْتَ يَسْتَعْظِمُ مِنْ مَعْصِيَةِ غَيْرِهِ مَا يَسْتَقِلُّ أَكْثَرَ مِنْهُ مِنْ نَفْسِهِ وَ يَسْتَكْثِرُ مِنْ طَاعَتِهِ مَا يَحْقِرُهُ مِنْ طَاعَةِ غَيْرِهِ فَهُوَ عَلَى النَّاسِ طَاعِنٌ وَ لِنَفْسِهِ مُدَاهِنٌ اللَّهْوُ مَعَ الْأَغْنِيَاءِ أَحَبُّ إِلَيْهِ مِنَ الذِّكْرِ مَعَ الْفُقَرَاءِ يَحْكُمُ عَلَى غَيْرِهِ لِنَفْسِهِ وَ لَا يَحْكُمُ عَلَيْهَا لِغَيْرِهِ يُرْشِدُ غَيْرَهُ وَ يُغْوِي نَفْسَهُ فَهُوَ يُطَاعُ وَ يَعْصِي وَ يَسْتَوْفِي وَ لَا يُوفِي وَ يَخْشَى الْخَلْقَ فِي غَيْرِ رَبِّهِ وَ لَا يَخْشَى رَبَّهُ فِي خَلْقِهِ .

چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۴

بايزيد بسطامي - شيخ ابوالحسن خرقاني

بايزيد بسطامي – شيخ ابوالحسن خرقاني

بايزيد بسطامي حدودا 100 سال قبل از شيخ ابوالحسن خرقاني مي زيسته. داستاني از بايزيد در مثنوي نقل است كه بسيار زيباست:

زماني بايزيد بسطامي با مريدان در حال حركت بوده كه به محدوده ي خرقان مي رسند، به آنجا كه مي رسند ، ناگهان بايزيد بسطامي مي ايستد، نفسي عميق مي كشد و حالش دگرگون مي شود. يارانش به او مي گويند: "اين چه رايحه اي است كه تو را اينچنين مدهوش نمود؟" او در جواب مي گويد: "بوي خوش ابوالحسن است كه 100 سال ديگر در اين مكان به دنيا مي آيد و به سه چيز از من برتر است، 1 - تشكيل زندگي مي دهد ، 2 - شغل دارد" (ظاهرا كشاورزي مي كند و جهت مسافرت ديگران چهارپا كرايه مي دهد دقيقا در ذهنم نيست).

جناب شيخ ابوالحسن خرقاني مردي غير قابل توصيف بوده ، زماني در يك جلسه اي كه از رسول مكرم اسلام حديث نقل مي كرده اند حاضر بوده و استاد جلسه حديثي را از قول پيامبر نقل مي كند. شيخ ابوالحسن مي گويد اين حديث از پيامبر نيست. استاد به چهره ي روستايي و ژوليده ي او مي نگرد و مي گويد: تو از كجا مي داني؟ شيخ مي گويد آن زمان كه تو حديث مي خواندي من در چشمان رسول مي نگريستم و ديدم كه ابروانش به نشانه اعتراض گره شد!

 

دوشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۴

ملاقات با امام زمان عليه السلام

ملاقات با امام زمان(عليه السلام)

يكي از شاگردان آقا محمد جواد انصاري همداني از ايشان سوال مي كند: "چه زماني ما مي توانيم خدمت صاحب الزمان ولي عصر برسيم؟"

ايشان جواب مي دهند: "زماني كه حضور و غيبت آقا براي شما فرقي نكند."

در زماني ديگر يكي از شاگردان ايشان از ايشان سؤال مي كند: "آيا مي شود به حضور حضرت حجت(عليه السلام)رسيد؟"

آقاي انصاري جواب مي دهند: "بنده ي خدا ، به حضور خداوند هم مي توانيم برسيم، به حضور بنده اش نمي توانيم برسيم؟!"

در مرتبه ي ديگر كه آيت ا.. دستغيب و آيت ا.. فهري هم بوده اند آيت ا.. نجابت سوال مي كند كه : "آيا به حضور امام زمان(عليه السلام)رسيده ايد؟"

آقا جوابي مي دهند به اين مضمون:"ما ازددت يقينا" *.

__________________________

* اشاره است به اين سخن امام علي(عليه السلام): "لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا" يعني اگر پرده ها برداشته شود بر يقين من افزوده نخواهد شد.

يعني او هم اكنون هم بدون پرده نظاره مي كند

یکشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۴

منتظران را به لب آمد نفس

منتظران را به لب آمد نفس...

شيخ رجبعلي خياط بيان كرده بود

جواني را ديدم كه اين شعر را مي خواند:

منتظران  را  به  لب آمد نفس

اي شه خوبان تو به فرياد رس

و در لحظه ي جان دادن امام زمان مهدي موعود عليه السلام بر بالينش حاضر شد.*

___________________

* به قول حافظ:

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حور العين

اگر  در  وقت جان  دادن  تو  باشي  شمع  بالينم

دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۴

نامه چارلي چاپلين به دخترش

نامه ی چارلی چاپلین به دخترش

دخترم جرالدین!

پدرت باتو حرف می زند! شاید شبی درخشش گرانبها ترین الماس این جهان ترا بفریبد. آن شب است که این الماس آن ریسمان نا استوارزیر پای تو خواهد بود وسقوط تو حتمی است.

روزی که چهره ی یک اشراف زاده ی بی بند و بار تورا فریب دهد آن زمان بندبازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی همیشه سقوط می کنند.

از اینرو دل به زر و زیور مبند. بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه ی ما می درخشد. اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی با او یک دل باش و براستی او را دوست بدار.

دخترم هیچکس و هیج چیز را دراین جهان نمی توان یافت که شایسته ی آن باشد که دختری ناخن خودرا به خاطر آن عریان کند، برهنگی بیماری عصر ماست. بگمان من، تو باید از آن کسی باشی که روحش را برای تو عریان کرده است.

بااین پیام نامه ام را پایان می بخشم :

انسان باش زیرا که گرسنه بودن و در فقر مردن هزار بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است.

منبع: مجله موفقيت

جمعه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۴

آيت الله انصاري همداني

يكي از شاگردان آيت ا.. انصاري همداني نقل مي كند

روزي با ايشان به بيابان رفتيم ، آقا مشغول تهيه ي غذا شدند و من هم به كنار تپه اي رفتم و به سجده افتادم و با تمام وجود ذكر يونسيه را تلاوت مي كردم، ناگهان ديدم كه پرده ها از جلوي چشمم برداشته شد و در آنجا چشم با گوش يكي شده بود و مي ديدم و مي شنيدم كه تمام موجودات آسمان و زمين با هميدگر اين ذكر شريف را تكرار مي كردند:

«لا اله الا انت، سبحانك اني كنت من الظالمين»*

_________________________________

* خدايي غير از تو وجود ندارد، تو پاك هستي و من همانا ظالم هستم.

 

دوشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۴

چادر مشكي يا چـادر سفيـد

چادر مشكي

يا

چـادر  سفيـد ؟!

 

آخه كجا در اسلام گفته شده كه فقط چادر بايد مشكي باشه؟!

بله خانم هاي محجبه به ويژه خواهراني كه از چادر استفاده مي كنند از نظر من قابل تحسين هستند ولي وقتي مي بينم وسط چله ي تابستان اين خواهران محجبه با چادر مشكي زير آفتاب داغ حركت مي كنند ، مغزم داغ مي شود.

در بيشتر كشورهاي اسلامي مؤمنيني كه از چادر استفاده مي كنند رنگ چادرشان سفيد است و هيچ اشكالي ندارد اگر كه در ايران هم از چادر سفيد استفاده شود.

من مطمئن هستم كه بيشتر و شايد همه ي خانم هاي محجبه اي كه از چادر مشكي استفاده مي كنند بر اين موضوع اتفاق نظر دارند كه رنگ سفيد براي چادر بهتر از رنگ سياه است ولي به خاطر يك عرف غلط فقط از رنگ مشكي استفاده مي شود.

به يك حركت انقلابي احتياج است و فكر مي كنم اين حركت را بايد از دانشگاه ها شروع كرد، چون جوانان دانشگاهي راحت تر مي توانند به عادت شكني بپردازند.

اگر با اين موضوع موافق هستيد ، حتما اين مطلب را در بين دوستانتان مطرح نماييد تا اگر شما دوستان نيز صلاح دانستيد روزي براي شروع اين حركت مشخص شود.

دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۴

يك خاطره

يك خاطره ي واقعي

حدودا سال 1372 شمسي بود كه يك روز مادرم آمد و به من گفت روز قبل آقاي سيد جلال.... (كه اكنون يكي از فرهنگيان بازنشسته هستند) سراسيمه وارد اتاق كار من شد و به من گفت: "ديشب خواب ديدم علي تصادف كرده و البته من صدقه دادم ، شما هم لطفا صدقه بدهيد."

وقتي اين را از مادر شنيدم ، من هم مبلغي را براي صدقه نيت كرده و پرداخت كردم.

آن زمان مصادف با دوران گذراندن خدمت سربازيم بود (همان بخشي از سربازي كه در شهر محل سكونت خود مي گذراندم) يكي از شب ها، يك هم خدمتي كه ماشينشان را هم از كرج به همراه خود آورده بود (كه يك وانت بار بود) من و يكي ديگر از هم خدمتي ها را سوار كرد ، به گونه اي كه من در بين راننده (كه دوستمان بود) و ديگر هم خدمتيم نشسته بودم و ماشين هم با سرعتي نسبتا بالا در حال حركت بود.

در همين لحظات بود كه متوجه يكي ديگر از هم خدمتي ها در كنار خيابان شديم و هر سه (يعني حتي راننده) سرمان را به طرف او چرخانده و به سلام عليك در حال حركت پرداختيم و در همين زمان بود كه من احساس كردم يك ضربه ي شديد به سرم خورد و پشت سر آن يك ضربه ي شديد ديگر در جهت مخالف سرم وارد شد ولي ضربه آنقدر شديد نبود كه بيهوش بشوم. ابتدا سرمن با شيشه ي جلوي ماشين برخورد كرد و بعد از آن سر هم خدمتيم كه سمت راستم نشسته بود محكم با سر بنده برخورد نمود.

ماشين متوقف شد و همگي پياده شديم، من توي حال خودم نبودم و فكر مي كردم از پشت سر با ما تصادف كرده اند و به دنبال ماشيني كه به ما زده بود مي گشتم و دائم مي پرسيدم پس ماشيني كه به ما زد كجا رفت؟!

در حالي كه هيچ ماشيني به ما نزده بود و ما با همان سرعت نسبتا بالا با بلوار وسط خيابان برخورد كرده بوديم!

نكته ي جالب توجه اين است كه در همان لحظه آقاي سيد جلال .... آنجا حاضر بود و خودش را به من رساند و گفت:

علي آقا الحمدلله به خير گذشت!!

شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۴

لحظاتي با دكتر الهي قمشه اي

با دكتر الهي قمشه اي

اگر يوسف اينقدر فراقش سخت بوده، حالا ببينيم يوسف آفرين فراقش چقدر سخت است؟

با ما چه خواهد حسن يوسف آفرين كرد....يعقوب را چون عشق يوسف پير كردي

اگر يعقوب را پير كرده و چشمش را سفيد كرده ببينيم با ما چه خواهد كرد؟! اگر خبر بشويم البته، اگر كسي ما را از اين فراق خبر كند!

موسيقي آن خبر است:

ني حديث هر كه از ياري بريد...پرده هايش پرده هاي ما دريد

اين پرده هايي كه حجاب شده، موسيقي مي تونه آنها را بدرد، اگه اين كار را كند موسيقي است، اگر اين كار را نكند موسيقي نيست. تفريح و تنوع است ، وقت گذراني است، ادبيات هم همينگونه است، ادبياتي خوب است كه خبر است  ، ادبياتي خوب است كه ذكر است، اگر ادبياتي ذكر نباشد، اصلا نمي ماند در عالم، هرچي ادبيات خوب در عالم هست آن ادبياتي است كه اسم خدا در آن است. منتها ممكن است خيلي مستقيم اسم نبرده باشند ، وقتي سعدي مي گويد:

اي پسر دلربا اي قمر دلپذير ، مستقيم اسم نمي برد ولي قمر دلپذير هم اوست ، پسر دلربا هم اوست ، چرا كه بعدش مي گويد: از همه باشد گريز وز تو نباشد گزير

گر تو ز ما فارغي وز همه كس بي نياز، آيا اين همان پسر دلرباست؟

گر تو ز ما فارغي وز همه كس بي نياز ..... ما به تو مستظهريم  وز همه عالم فقير

به زبان رمز گاهي صحبت مي كنند ولي هرچه ادبيات هست كه نام او و ياد او در آن هست ، آن در عالم مي ماند.

دوشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۴

انار

انار

هرگز چيزي از شوهرش نخواسته بود، نه كه دلش نخواسته باشد، اما هميشه ترجيح داده بود فاطمه شرمنده دلش باشد تا علي شرمنده فاطمه. اين فقط سفارش پدرش نبود، خودش مي ترسيد شرمندگي همسرش را ببيند. اينگونه بود كه علي با ديدنش همه‌ي غم ها را از ياد مي برد . اما اين بار با هميشه فرق داشت. فاطمه به شدت بيمار بود و علي براي بار سوم از او خواسته بود آنچه ميل دارد بگويد تا مهيا كند. دو بار از بيان خواسته‌اش امتناع كرده بود ولي اين بار علي او را به حق خودش قسم داده بود، علي كم در دلش عزيز نبود، پس دهان گشود: «انار».

علي براي برآوردن نخستين خواسته‌ي همسرش از خانه بيرون رفت. چه لذتي داشت ديدن فاطمه هنگام ديدن انار . بالاخره انار خوشبخت خريده شد و علي به سمت خانه به راه افتاد. بين راه صدايي شنيد. بيماري در گوشه‌ي خرابه اي مي ناليد. جلو رفت، سرش را به دامن گرفت و او را نوازش كرد، پرسيد: «چه ميل داري؟» و براي بار اول شنيد: «انار!» چه بايد مي كرد؟ بين خواسته فاطمه و خواست خدا كه از حلقوم اين مرد برخاسته بود كدام را انتخاب مي كرد؟ انار را به دو نيم كرد، نيمي براي فاطمه و نيمي براي خدا. نيمه خدا را كم كم در دهان پيرمرد گذاشت پس از آن دوباره پرسيد : «چيزي ميل داري؟» و شنيد : «نيمه ديگر انار» اما اين سهم فاطمه بود، آن هم براي برآوردن نخستين خواسته‌اش، بايد انتخاب مي كرد بين فاطمه و خدا. فاطمه از او بود، مثل خودش بود. پس با فاطمه همان كرد كه با خودش مي كرد. بين خود و خدا، البته خدا. نيمه‌ي ديگر انار را هم به پيرمرد داد و با همان حال روانه خانه شد. خدا به علي رحم كرد يا فاطمه نمي دانم، كدام سخت تر است؟ مردي شرمنده همسرش شود يا زني شرمندگي شوهرش را ببيند؟ وارد خانه شد و فاطمه را مشغول خوردن انار ديد. اگر علي خدا را فراموش نكرده، خدا چرا بايد علي را فراموش كند؟ پس خدا هم با علي مثل خودش معامله كرد. ظرف اناري از طرف علي براي فاطمه فرستاد نه علي شرمنده فاطمه شد و نه فاطمه شرمندگي علي را ديد!

تقديم به تمامي زنان مؤمنه و مردان مؤمن به مناسبت ولادت پر شور فاطمه زهرا سلام الله عليها

چهارشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۴

ملك واحد

در ملك واحد

براي اينكه آدم خودش رو از گيرو دار بتها و تعلقات فراوان نجات بده، بايد خودش رو در ملك يك نفر قرار بده.

كساني كه دلشون رو به يك معبود زميني مي سپرند، از معبودهاي ديگر در امان هستند.

به هر قبيله چه گردي اگر تو مجنوني

بيا و قبله گزين از قبيله ي ليلا

و يا :

طالب خود را هميشه غصه گدازد

ملك پري پيكري شديم و برستيم

و چه بسا كساني را كه معبودي زميني راهشون رو مي زنه و از طريق اخلاص ورزيدن در همين عشق به معبود و محبوب يگانه مي رسند.

اي بسا كس را كه صورت راه زد

قصد صورت كرد و بر الله زد

و در نهايت به جايي مي رسد كه:

"آنكس كه مرا طلب كند مي يابد و آن كس كه مرا يافت مي شناسد و آن كس كه مرا شناخت دوست مي دارد و آن كس كه دوستم داشت به من عشق مي ورزد و آن كس كه به من عشق ورزيد من نيز به او عشق مي ورزم و آن كس كه به او عشق ورزيدم او را مي كشم و آن كس را كه من بكشم خون بهايش بر من واجب است و آن كس كه خون بهايش بر من واجب است ، پس من خودم خونبهايش هستم."

جوينده ي ما به شهر در بسيار است

آن كس كه مرا جويد كارش زار است

بر درگه ما زده هزاران دار است

بر هر داري سر مريدي زار است

 

چهارشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۴

شهوت

شهوت

منتخبي از گلستان سعدي

پدر چون دور عمرش منقضي گشت

مرا  اين يك نصيحت كرد و بگذشت

كه شهوت آتش است  از وي بپرهيز

به  خود  بر  آتش  دوزخ   مكن  تيز

در  آن  آتش  نداري    طاقت   سوز

به صبر آبي بر اين آتش  زن امروز

 

و اين ديگر از مثنوي حضرت جلال الدين:

چون  براندي  شهوتي پرّت بريخت

لنگ گشتي وان خيال از تو گريخت

پر  نگه  دار  و  سوي شهوت مران

تا   پـر   ميلت   پـرد   سوي   جنان

دوشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۴

اهل دنيا و اهل آخرت

گزيده اي از خصوصيات اهل دنيا و اهل آخرت

(به نقل از احاديث قدسي - حر عاملي)

اي احمد من دنيا و اهل دنيا را دشمن مي دارم و از آنها بدم مي آيد ولي آخرت و اهل آخرت را دوست مي دارم.

- محمد عرض مي کند: خداوندا اهل دنيا کدامند و اهل آخرت کدام؟

- خداوند مي فرمايد: اهل دنيا کسي است که زياد بخند و زياد بخوابد و زياد خشکناک شود و کمتر راضي باشد و به هرکسي بدي کند از او معذرت نخواهد و هر کس از او معذرت خواهد نپذيرد، هنگام اطاعت خداوند کسل است ولي موقع ارتکاب گناه شجاع و جري است، آرزوهاي دور و دراز دارد در صورتيکه مرگش به وي نزديک استف از نفس خود حساب نمي کشد، زياد حرف مي زند ولي نفعش به مردم کم است ، از خدا نمي ترسد ولي هنگام مشاهده غذا شاد و خندان مي شود، عيوب اهل دنيا زياد است.

اما اهل آخرت:

سيماي آنها نرم و مهربان است، حيايشان زياد است ، کمتر حماقت دارند ، نفعشان به مردم زياد است، مکر و کيدشان کم است، مردم از جانب آنها در امان هستند ولي خود آنها از مردم در رنج هستند ، سخنانشان سنجيده و حساب شده است، نه به طعام زياد علاقه دارند نه به زياد حرف زدن و نه به زيادي لباس ، به کسانيکه از آنها روگردان شوند کرم مي کنند و هر کس رو آورد محبت بيشتر مي نمايند........

شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۴

خلق از سه جنس است

خلق از سه جنس است

بعضی چون غذایند که از وی نگزیرد* و بعضی چون دارویند که اندر بعضی احوال بدیشان حاجت افتد و بس و بعضی چو علتند** که به هیچ وقت به ایشان حاجت نبود ولیکن مردم بدیشان مبتلا شوند و مدارا می باید کرد تا برهد و در جمله صحبت با کسی باید کرد که او را از تو فایده ی دینی بود یا تو را از وی.

امام محمد غزالی

*نگزيرد = چاره اي نباشد

**علت = بيماري و سختي

-------------------------------

آنانکه  به نام  نیک  می خوانندم

احوال   درون   بد    نمی  دانندم

گر زانکه درون برون بگردانندم

مستوجب   آنم    که    بسوزانندم

پنجشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۴

دروغ

ماها چرا بعضي وقتا دروغ ميگيم؟

متاسفانه من بارها و بارها شاهد بودم كه در خانواده هاي مذهبي دروغ زياد شنيده ميشه! بخصوص در خانواده هايي كه پدر خيلي مذهبي تند است ، بچه ها به ويژه دخترها دروغ زياد مي گويند ولي خانواده هايي كه از اعتقادات محكمي برخوردار نيستند، خيلي كم دروغ مي گويند.

مي بينيد دختر با چادر و پوشش بسيار شديد است ولي دلش هزار جا پرواز مي كند و تا يك اتفاقي مي افتد مي گويد: مبادا پدرم متوجه شود! يا برادرم بفهمد!

شايد يكي از دلايل آن همين سخت گيري بيش از حد است كه ايشان را به دروغ گويي مي اندازد.

و متاسفانه اين معضل به صورت يك ملكه با آنها همراه مي شود و حتي در جايي كه تهديد كننده اي هم ندارند و پس از گذشت سال ها باز هم دروغ مي گويند.

دروغ اين نيست كه ما كلامي را به خلاف واقع بيان كنيم بلكه اگر درجايي بدون كلام خودمان را به گونه اي نشان بدهيم كه آن نيستيم ، اين هم دروغ است.

دروغ شخصيت انسان ها را خرد مي كند و انسان را از شخصيت انسانيش دور مي كند.

بايد هم در معرفي شخصيت و هم در قول و وعده و هم در تمام اعمالمان صادق باشيم

وَ اذْكُرْ فى الْكِتَبِ إِسمَعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ الْوَعْدِ وَ كانَ رَسولاً نَّبِيًّا(سوره مريم - آيه 54)

و در اين كتاب از اسماعيل ياد كن، زيرا كه او درست‏وعده و فرستاده‏اى پيامبر بود.

دوشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۴

Dr. Elahi Ghomshei

با دكتر الهي قمشه اي

تو اين دنيا چيزي رو مفت به آدم نمي دهند!

در بازار اين عالم همه بايد كار بكنند همه بايد كالاشون رو بيارن، مبادا يك كسي يك كالايي بياره، كه اون كالا هيچ ارزشي نداشته باشه، فريب باشه، مكر باشه، دروغ باشه كالاي پوچ باشه ، مثل اينهايي كه ميگن اين كالا رو برداريد يا پوچه و يا ممكنه كه چيزي در اون باشه. يا اينكه كساني باشن كه هيچ كالايي نيارن، ما بايد شرمنده باشيم كه در بازار اين عالم هيچ چيزي نياريم و يك چيزي برداريم ببريم و چقدر آدما ساده لوح هستند كه فكر مي كنن اگر هيچي نيارن و چيزي ببرن فكر كنن برده اند، حال اينكه باخته اند! هيچ چيزي رو حتي نصف قيمت هم نمي توني بخري، هرچيزي رو بايد بهايش را بپردازي ، بهاي باده من المؤمنين انفسهم ، شراب مي خواهي جانت را بايد بدهي ، اينطوري نيست كه هم سرسري بگذره، بنابراين اگه بخواين به عدل رفتار بكنين يه كالايي بدين يك كالايي بگيرين معادلش . اگر به احسان ، آنها كه كريم النفس بودند ، كالاي بيشتري دادند و كالاي كمتري گرفتند ، گرانبها تر دادند و ارزانتر گرفتند، مثل نظامي گفت من مثل كرم ابريشم:

چو كرم قز شدم از كرده خويش

بريشم بخشمت  برگي  كنم  ريش

كرم ابريشم گفت: اگه من دو تا برگ توت مي خورم ولي ابريشم ميدم بيرون. اگه آدم اينجوري باشه خوبه، اين احسان و كرامته اگر اون مقدار انسان كرامت نداره لااقل اونقدر شرمنده نباشه كه بگه من هيچ كالايي توليد نكردم ولي كلي برخوردار شدم ، اون برخورداري نيست:

يا گمان كردي كه تو نان مي خوري

زهر مار و كاهش  جان  مي خوري

نان  كجا   اصلاح   آن   جاني   كند

كو  سر  از  فرمان  نان   ده   بر كند

محال است انسان به شادي برسد بدون آنكه توليد كرده باشد!

سه‌شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۴

Dr. Ahmadi Nejad

 

 

 

 

بنده با خيلي از سياست هاي اصولگرايان به قول خودشان و محافظه کاران به قول مخالفينشان، مخالف هستم ولي در دکتر احمدي نژاد خصوصياتي را مي بينم که اين اميد را به من مي دهد ايشان وسيله اي شود براي بهبود بخشيدن به وضع نابهنجار جامعه و به همين دليل علاقه مند هستم که ايشان کرسي رياست جمهوري را به دست بياورد.

 

حاميان دکتر احمدي نژاد روز پنجشنبه را روزه خواهند گرفت، انشاءالله. لطفا براي سايرين نيز ارسال فرماييد

کليک کنيد

http://www.yaghin.com/ahmadinejad/ahmadi.html

 

جمعه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۴

يک داستان زيباي قرآني

يک داستان زيباي قرآني

حکايت رسولان انطاکيه

سوره يس (‌36)   آيه ‌16

 گويند حضرت عيسي عليه السلام دو نفر از حواريين را بعنوان رسالت به شهر انطاکيه فرستاد تا مردم آنجا را بسوي توحيد دعوت نمايند ، پس چون به نزديک شهر رسيدند پيرمردي را ديدند که گله اش را چوپاني مي‌کرد و او حبيب صاحب يس بود ، پس حبيب بايشان گفت شما کيستيد گفتند ما فرستادگان عيسي هستيم آمده ايم که شما را از عبادت و پرستش بتها به عبادت خداي بخشنده دعوت کنيم ، گفت آيا با شما معجزه و نشانه اي است ، گفتند آري ما بيماران را شفا ميدهيم جذامي و برصي را باذن خدا معالجه مي‌کنيم ، گفت من يک پسر دارم بيمار و بستري است و چند سالست که قادر نيست از جا حرکت کند ، گفتند ما را بمنزلت ببر تا از حال او مطلع شويم . پس باتفاق او بمنزلش رفته و دستي بر بدن فرزند بيمارش کشيدند ، پس همان لحظه باذن خدا شفا يافت و صحيح و سالم از جا برخاست ، پس در شهر شايع شد و بيماران بسياري بدست آن دو نفر شفا يافتند ، و براي مردم انطاکيه پادشاهي بود که بت مي‌پرستيد و اين خبر بگوش او رسيد پس آنها را خواست و گفت کيستيد شما گفتند ما فرستادگان عيسي ( ع ) هستيم ، آمده ايم که شما را از پرستش چيزي که نمي‌شنوند و نمي بينند به عبادت کسي دعوت کنيم که هم ميشنود و هم مي بيند . پادشاه گفت آيا براي ما خدا‏ي جز اين خدايان هست گفتند آري آنکه تو را و خدايان تو را آفريده است ، گفت برخيزيد تا درباره شما فکري کنيم پس مردم آنها را گرفتند در بازار و زدند . وهب بن منبه گويد : حضرت عيسي ( ع ) اين دو رسول را فرستاد بانطاکيه پس آمدند آنجا ولي دست رسي به شاه آنجا پيدا نکردند و مدت توقف آنها طول کشيد . پس يکروز پادشاه بيرون رفت و آنها در سر راه شاه ايستاده و تکبير گفته و خدا را ياد نمودند ، پس پادشاه خشمگين و غضبناک شده و امر بحبس و زندان آنها نموده و هر کدام را يکصد شلاق زدند ، پس چون رسولان را تکذيب کرده و شلاق زدند ، حضرت عيسي عليه السلام شمعون صفا بزرگ حواريين را عقب آنها فرستاد تا آنها را ياري نموده و از بند و گرفتاري آزاد کند . پس شمعون بطور ناشناس وارد شهر شده و باطرافيان پادشاه معاشرت نموده تا با او مانوس شده و خبر او را به پادشاه دادند ، پس شاه او را طلبيده و از معاشرت او خشنود و باو انس گرفته و او را گرامي داشت ، سپس روزي به پادشاه گفت شنيده ام که شما دو نفر را در زندان حبس نموده و شلاق زده اي موقعي که تو را بغير دينت دعوت نمودند ، آيا تو گفته آنها را شنيده اي ، شاه گفت آنروز چنان خشمناک شدم که نتوانستم گفتار آنها را بشنوم . گفت اگر اجازه دهيد آنها را بياورند تا به بينيم چه دارند و چه مي‌گويند ، پس پادشاه آنها را طلبيد ، پس شمعون به آنها گفت کي شما را به اينجا فرستاده گفتند خدا‏ي که هر چيزي را خلق کرده و شريکي براي او نيست ، گفت دليل شما چيست ، گفتند هر چه از ما بخواهيد انجام ميدهيم ، شاه امر کرد تا يک جوان کوري را که جاي چشمانش مانند پيشانيش صاف بود آوردند و آنها شروع کردند خدا را خواندند تا جاي چشمانش شکافت و دو فندق گلي بجاي چشمان آنان گذارد پس تبديل بدو چشم شد و بينا گشتند و شاه تعجب کرد پس شمعون بشاه گفت شما اگر صلاح بداني از خدايان خود بخواه تا مانند اين عمل دو نابينا را بينا کند پس شرافتي براي تو و خدايان تو باشد ، شاه گفت من چيزي را از تو پنهان نمي کنم اين خداياني که ما مي‌پرستيم نه زياني به کسي مي‌زنند و نه سودي مي‌بخشند ‌0 آنگاه باين دو فرستاده عيسي گفت ، اگر خداي شما قدرت زنده کردن مرده را دارد ، ما ايمان مي‌آوريم به او و به شما گفتند خداي ما بهر چيزي تواناست ، شاه گفت در اينجا مرده اي هست که هفت روز است مرده است و ما او را دفن نکرده ايم تا پدرش برگردد از مسافرت و او را آوردند در حالي که تغيير کرده و متعفن شده بود پس شروع کردند علنا خدا را خواندند و شمعون هم در باطن و دلش خدا را ميخواند ، پس مرده برخاست و گفت من هفت روز قبل مرده و داخل در هفت وادي از آتش شدم و من شما را بيم ميدهم و ميترسانم از آنچه در آن هستيد ، ايمان بخدا بياوريد ، پس پادشاه تعجب کرده و به فکر فرو رفت . چون شمعون دانست که سخن او در پادشاه اثر کرده او را به سوي خدا خواند پس شاه وعده اي از مردم شهرش ايمان آورده و عده اي هم بکفرشان باقي ماندند . و عياشي هم در تفسيرش مثل اين راز - باسنادش از ابي حمزه ثمالي و غير او از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام روايت کرده جز اينکه در بعضي روايات است که خدا دو پيامبر را مبعوث کرد بسوي مردم انطاکيه سپس سوم را فرستاد ، و در بعضي از آن روايات است که خدا به عيسي وحي فرستاد که دو نفر بفرستد سپس وصيش شمعون را فرستاد تا آنها را خلاص کرد و مرده اي را که خدا بدعاء آنها زنده کرد پسر پادشاه بود و او دفن شده بود ، از قبرش بيرون آمد در حالي که خاک قبر از سرش مي‌ريخت پس شاه گفت پسرم حال تو چگونه است ؟ گفت بابا من مرده بودم پس ديدم دو مرد در سجده افتاده و خدا را ميخوانند که مرا زنده کند ، گفت پسرم آنها را به بيني مي‌شناسي گفت ، بلي پس شاه دستور داد مردم را از شهر بيرون کرده بصحرا‏ي بردند ، و مردم يک يک از جلوي پسر شاه عبور کردند پس يکي از آن دو نفر رسيد ، بعد از عبور مردم بسياري پس گفت بابا اين يکي از آنهاست ، پس از آن ديگري عبور کرد او را هم شناخت و با دستش اشاره به آنها کرد ، پس پادشاه و اهل انطاکيه ايمان آوردند . و ابن اسحق گويد : بلکه پادشاه بکفرش باقي و با مردمش اتفاق کردند در کشتن پيامبران ، پس اين بگوش حبيب رسيد و او درب دورترين دروازه هاي شهر بود پس بشتاب و عجله ميدويد و به آنها گفت بيا‏يد پيامبران و رسولان عيسي را اطاعت کنيد .

چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۴

گنج بي رنج

گنج بي رنج

يک داستاني در مثنوي هست که خيلي زيبا و آموزنده مي باشد

داستان از اين قرار است:

جواني مي خواست بدون زحمت به يک ثروت دست پيدا کند و به همين دليل شبانه روز دعا مي کرد و از خداوند خواهش مي کرد که خدايا اين روزي بدون دردسر را در اختيار من قرار بده.

پس از مدتها زاري و التماس يک شب در خواب يک هاتفي به او گفت:

يک نويسنده اي (يا کاغذ فروشي) در همسايگي تو هست تو برو نزد او ، در ميان کاغذ پاره ها يا به قول خودمان کاغذ باطله هايش يک کاغذي هست با اين شکل و قيافه ، آن را بردار و سر فرصت و در تنهايي آن را مطالعه کن و آن را در نزد هيچ کسي افشا نکن، هر چند که اگر هم افشا شد نگران نباش چرا که غير از تو کسي ديگر نمي تواند از آن استفاده کند.

رقعه اي شکلش چنين رنگش چنين

پس بخوان آن را به خلوت اي حزين

تو بخوان آن را به خود در خلوتي

هين مجو در خلوت آن شرکتي

ور شود آن فاش هم غمگين مشو

که نيايد غير تو آن نيم جو

آن جوان بعد از اينکه به خود آمد از شوق در پوست نمي گنجيد ، سريعا به سراغ آن وراق (يا همان کاغذ فروش ) رفت و شروع کرد به جستجوي کاغذها. خيلي زود کاغذ مورد نظر را پيدا کرد با همان مشخصاتي که هاتف گفته بود.

خلاصه اينکه ايشون به يک گنجنامه رسيد و در آن گنجنامه نوشته شده بود شما يک تير و کمان تهيه کن و سپس رو به فلان مکان بايست ، تير را در کمان بگذار و آن را رها کن ، هرکجا که تير افتاد آنجا مکان گنج است و او هم کارش شروع شد ، هر روز مي آمد و تير در کمان مي گذاشت و به طرف آن قبه يا همان مکاني که گفته شد بود تير را پرتاب مي کرد و سپس مي رفت آن مکان را با بيل و کلنگ مي کند ولي چيزي پيدا نمي کرد و باز مجددا تير را در چله کمان مي گذاشت و اين بار با قدرت بيشتري مي کشيد و آن را پرتاب مي کرد و هر جا که تير فرود مي آمد مي رفت و آن مکان را مي کند به اميد گنج ولي از گنج خبري نمي شد روزها و روزها کارش اين بود تا اينکه اين خبر در شهر پيچيد که يک نفر پيدا شده که مي خواهد گنج پيدا کند ، آن هم با اين روش و اين خبر به گوش پادشاه رسيد .

پادشاه هم اعلام کرد که از حالا به بعد کسي حق ندارد در آن مکان حاضر شود و اينجا فقط به من تعلق دارد.

پادشاه آمد و بهترين تيراندازان خود را حاضر کرد و هر کدام در مسير مشخص شده و محکم تر و پر قدرت تر از ديگري اين کمان را مي کشيد و مکان فرود تير را مي کندند تا بلکه به گنج برسند ولي آنها نيز در کار خود ناکام ماندند تا اينکه پادشاه از اين کار خسته شد و به نزد آن جوان آمد و گفت: اين گنج مال خودت اگر هم پيدا کردي باز هم مال خودت اين خير را ما نخواستيم و رفت.

چون که تعويق آمد اندر عرض و طول

شاه شد زان گنج دل سير و ملول

گر نيابي نبودت هرگز ملال

ور بيابي کردمش بر تو حلال

و جوان هم که ديگر خسته شده بود مجددا به زاري افتاد و به خداوند عرضه داشت: خدايا من گنج خواستم ولي پس از اين همه رنج از گنج خبري نشد در اين کار چه حکمتي است و شروع به زاري و گريه کرد تا اينکه مجددا به او گفتند:

ما چه موقع به تو گفتيم که تير را پرتاب کن؟

ما فقط گفتيم تير را در کمان قرار بده و آن را رها کن در همان مکاني که تير فرود بيايد مکان گنج است!

جوان باز به خود آمد و اين بار ديگر تير را پرتاب نکرد بلکه همين که تير را در کمان قرار داد آن را رها کرد و تير هم دقيقا در مقابل پايش به زمين افتاد و جوان با اندکي حفر زمين موفق شد گنج را بيابد.

و اما چندين نتيجه گيري در اين داستان وجود دارد:

1 – وقتي عشق در کار باشد (عشق نه شهوت) خستگي راهي به وجود انسان پيدا نمي کند.

عقل راه نا اميدي کي رود

عشق باشد آن طرف با سر دود

 

2 – بعضي چيزها هست که ما فکر مي کنيم به ما دور هستند و براي رسيدنشون از راههاي نامناسب مي رويم به اين اميد که زودتر برسيم ولي چه بسا هرگز آن را بدست نمي آوريم و اگر خوب نگاه کنيم خواهيم ديد که آن در وجود خود ما بوده و هست.

به قول حافظ:

 سال ها دل طلب جام جم از ما مي کرد

آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي کرد

و به قول جناب مولوي:

اي کمان و تيرها برساخته

صيد نزديک و تو دور انداخته

هر که دور اندازتر او دور تر

وز چنين گنجست او مهجور تر