يک داستان زيباي قرآني
حکايت رسولان انطاکيه
سوره يس (36) آيه 16
گويند حضرت عيسي عليه السلام دو نفر از حواريين را بعنوان رسالت به شهر انطاکيه فرستاد تا مردم آنجا را بسوي توحيد دعوت نمايند ، پس چون به نزديک شهر رسيدند پيرمردي را ديدند که گله اش را چوپاني ميکرد و او حبيب صاحب يس بود ، پس حبيب بايشان گفت شما کيستيد گفتند ما فرستادگان عيسي هستيم آمده ايم که شما را از عبادت و پرستش بتها به عبادت خداي بخشنده دعوت کنيم ، گفت آيا با شما معجزه و نشانه اي است ، گفتند آري ما بيماران را شفا ميدهيم جذامي و برصي را باذن خدا معالجه ميکنيم ، گفت من يک پسر دارم بيمار و بستري است و چند سالست که قادر نيست از جا حرکت کند ، گفتند ما را بمنزلت ببر تا از حال او مطلع شويم . پس باتفاق او بمنزلش رفته و دستي بر بدن فرزند بيمارش کشيدند ، پس همان لحظه باذن خدا شفا يافت و صحيح و سالم از جا برخاست ، پس در شهر شايع شد و بيماران بسياري بدست آن دو نفر شفا يافتند ، و براي مردم انطاکيه پادشاهي بود که بت ميپرستيد و اين خبر بگوش او رسيد پس آنها را خواست و گفت کيستيد شما گفتند ما فرستادگان عيسي ( ع ) هستيم ، آمده ايم که شما را از پرستش چيزي که نميشنوند و نمي بينند به عبادت کسي دعوت کنيم که هم ميشنود و هم مي بيند . پادشاه گفت آيا براي ما خداي جز اين خدايان هست گفتند آري آنکه تو را و خدايان تو را آفريده است ، گفت برخيزيد تا درباره شما فکري کنيم پس مردم آنها را گرفتند در بازار و زدند . وهب بن منبه گويد : حضرت عيسي ( ع ) اين دو رسول را فرستاد بانطاکيه پس آمدند آنجا ولي دست رسي به شاه آنجا پيدا نکردند و مدت توقف آنها طول کشيد . پس يکروز پادشاه بيرون رفت و آنها در سر راه شاه ايستاده و تکبير گفته و خدا را ياد نمودند ، پس پادشاه خشمگين و غضبناک شده و امر بحبس و زندان آنها نموده و هر کدام را يکصد شلاق زدند ، پس چون رسولان را تکذيب کرده و شلاق زدند ، حضرت عيسي عليه السلام شمعون صفا بزرگ حواريين را عقب آنها فرستاد تا آنها را ياري نموده و از بند و گرفتاري آزاد کند . پس شمعون بطور ناشناس وارد شهر شده و باطرافيان پادشاه معاشرت نموده تا با او مانوس شده و خبر او را به پادشاه دادند ، پس شاه او را طلبيده و از معاشرت او خشنود و باو انس گرفته و او را گرامي داشت ، سپس روزي به پادشاه گفت شنيده ام که شما دو نفر را در زندان حبس نموده و شلاق زده اي موقعي که تو را بغير دينت دعوت نمودند ، آيا تو گفته آنها را شنيده اي ، شاه گفت آنروز چنان خشمناک شدم که نتوانستم گفتار آنها را بشنوم . گفت اگر اجازه دهيد آنها را بياورند تا به بينيم چه دارند و چه ميگويند ، پس پادشاه آنها را طلبيد ، پس شمعون به آنها گفت کي شما را به اينجا فرستاده گفتند خداي که هر چيزي را خلق کرده و شريکي براي او نيست ، گفت دليل شما چيست ، گفتند هر چه از ما بخواهيد انجام ميدهيم ، شاه امر کرد تا يک جوان کوري را که جاي چشمانش مانند پيشانيش صاف بود آوردند و آنها شروع کردند خدا را خواندند تا جاي چشمانش شکافت و دو فندق گلي بجاي چشمان آنان گذارد پس تبديل بدو چشم شد و بينا گشتند و شاه تعجب کرد پس شمعون بشاه گفت شما اگر صلاح بداني از خدايان خود بخواه تا مانند اين عمل دو نابينا را بينا کند پس شرافتي براي تو و خدايان تو باشد ، شاه گفت من چيزي را از تو پنهان نمي کنم اين خداياني که ما ميپرستيم نه زياني به کسي ميزنند و نه سودي ميبخشند 0 آنگاه باين دو فرستاده عيسي گفت ، اگر خداي شما قدرت زنده کردن مرده را دارد ، ما ايمان ميآوريم به او و به شما گفتند خداي ما بهر چيزي تواناست ، شاه گفت در اينجا مرده اي هست که هفت روز است مرده است و ما او را دفن نکرده ايم تا پدرش برگردد از مسافرت و او را آوردند در حالي که تغيير کرده و متعفن شده بود پس شروع کردند علنا خدا را خواندند و شمعون هم در باطن و دلش خدا را ميخواند ، پس مرده برخاست و گفت من هفت روز قبل مرده و داخل در هفت وادي از آتش شدم و من شما را بيم ميدهم و ميترسانم از آنچه در آن هستيد ، ايمان بخدا بياوريد ، پس پادشاه تعجب کرده و به فکر فرو رفت . چون شمعون دانست که سخن او در پادشاه اثر کرده او را به سوي خدا خواند پس شاه وعده اي از مردم شهرش ايمان آورده و عده اي هم بکفرشان باقي ماندند . و عياشي هم در تفسيرش مثل اين راز - باسنادش از ابي حمزه ثمالي و غير او از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام روايت کرده جز اينکه در بعضي روايات است که خدا دو پيامبر را مبعوث کرد بسوي مردم انطاکيه سپس سوم را فرستاد ، و در بعضي از آن روايات است که خدا به عيسي وحي فرستاد که دو نفر بفرستد سپس وصيش شمعون را فرستاد تا آنها را خلاص کرد و مرده اي را که خدا بدعاء آنها زنده کرد پسر پادشاه بود و او دفن شده بود ، از قبرش بيرون آمد در حالي که خاک قبر از سرش ميريخت پس شاه گفت پسرم حال تو چگونه است ؟ گفت بابا من مرده بودم پس ديدم دو مرد در سجده افتاده و خدا را ميخوانند که مرا زنده کند ، گفت پسرم آنها را به بيني ميشناسي گفت ، بلي پس شاه دستور داد مردم را از شهر بيرون کرده بصحراي بردند ، و مردم يک يک از جلوي پسر شاه عبور کردند پس يکي از آن دو نفر رسيد ، بعد از عبور مردم بسياري پس گفت بابا اين يکي از آنهاست ، پس از آن ديگري عبور کرد او را هم شناخت و با دستش اشاره به آنها کرد ، پس پادشاه و اهل انطاکيه ايمان آوردند . و ابن اسحق گويد : بلکه پادشاه بکفرش باقي و با مردمش اتفاق کردند در کشتن پيامبران ، پس اين بگوش حبيب رسيد و او درب دورترين دروازه هاي شهر بود پس بشتاب و عجله ميدويد و به آنها گفت بيايد پيامبران و رسولان عيسي را اطاعت کنيد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر