جمعه، دی ۱۰، ۱۳۸۹

hekmat 110

هرگاه در عصري نيكوكاري گسترش يافته باشد؛اگركسي به ديگري گمان بد برد -درحاليكه از او گناهي آشكار نشده است-به اوستم كرده است؛وآنگاه كه بدي بر زمانه ومردمش غالب گرددهركسي گمان نيكو به ديگري برد؛ خود را فريب داده است.
حضرت امام علي(ع)
نهج البلاغه شريف
حكمت110

یکشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۹

‏ ِ کتاب‌ها هستند

"آدم‌ها مثل ِ کتاب‌ها هستند"
بعضی آدم‌ها جلدِ زرکوب دارند،
بعضی جلدِ ضخیم و بعضی نازک،
بعضی آدم‌ها ترجمه شده اند،
بعضی از آدم‌ها تجدیدِ چاپ می‌شوند،
و بعضی از آدم‌ها توقیف
و بعضی از آدم‌ها فتوکپی ِ آدم‌های ِ دیگر اند.
بعضی از آدم‌ها صفحاتِ رنگی دارند،
بعضی از آدم‌ها تیتر دارند، فهرست دارند،
و روی پیشانی ِ بعضی از آدم‌ها نوشته اند:
حق ِ هر گونه استفاده ممنوع و محفوظ است.
بعضی از آدم‌ها قیمتِ روی ِ جلد دارند،
بعضی از آدم‌ها با چند درصد تخفیف به فروش می‌رسند،
و بعضی از آدم‌ها بعد از فروش پس گرفته نمی‌شوند.
بعضی از آدم‌ها را باید جلد گرفت،
بعضی از آدم‌ها را می‌شود توی ِ جیب گذاشت!
بعضی از آدم‌ها نمایش‌نامه اند و در چند پرده نوشته می‌شوند.
بعضی از آدم‌ها خط خوردگی دارند،
بعضی از آدم‌ها غلطِ چاپی دارند.
بعضی از آدم‌ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی ِ آن‌ها را بفهمیم.
و بعضی از آدم‌ها را باید نخوانده دور انداخت.
کتاب‌ها مثل ِ آدم‌ها هستند.
بعضی از کتاب‌ها برای ِ ما قصه می‌گویند تا بخوابیم.
و بعضی قصه می‌گویند تا بیدار شویم،
بعضی از کتاب‌ها تنبل هستند.
بعضی از کتاب‌ها تقلب می‌کنند،
بعضی از کتاب‌ها دزدی می‌کنند!
بعضی از کتاب‌ها به پدر-و-مادر ِ خود احترام می‌گذارند.
و بعضی حتی اسمی هم از پدر-و-مادر ِ خود نمی‌برند.
بعضی از کتاب‌ها هرچه دارند، از دیگران گرفته اند.
بعضی از کتاب‌ها هرچه دارند به دیگران می‌بخشند.
و بعضی از کتاب‌ها فقیر اند و بعضی گدایی می‌کنند.
بعضی از کتاب‌ها پرحرف اند، ولی حرف برای ِ گفتن ندارند،
و بعضی ساکت و آرام اند ولی یک عالم حرفِ گفتنی در دل دارند.
بعضی از کتاب‌ها بیمار اند،
بعضی از کتاب‌ها تب دارند و هذیان می‌گویند.
بعضی از کتاب‌ها، کودکانه و لوس حرف می‌زنند.
و بعضی از کتاب‌ها فقط غر می‌زنند و نصیحت می‌کنند.
بعضی از کتاب‌ها پیش از تولد می‌میرند.
و بعضی تا ابد زنده هستند
قيصر امين پور

چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹

شرط بلاغ

من نمی دونم این دولت کریمه که تا این حد دلسوز بیت المال و اموال ملی و اوقات مردم هست به چه دلیلی دست به سهمیه بندی کردن بنزین زد ... ؟

چقدر مردم هزینه متحمل شدن برای گاز سوز کردن ماشیناشون

گاز سوز کردنی که علاوه بر منت کشیدن این شرکت و اون شرکت و صرف هزینه های زیاد ، کلی هم از فضای ماشیناشون رو اشغال کرد و می کنه ...

 

آقای دکتر حداد عادل ...

رئیس سابق مجلس ...

کجا شد اون غیرتی که به خرج دادین و به خبرنگار گفتین :

"این که می گید بنزین قراره آزاد بشه یک حرف مفته ... !!"

 

آیا این همون سیاست و دینی هست که نمی خواین از هم جداش کنید ... ؟

آقایون محترم این کارهای شما باعث میشه کسانی که شما رو قبول دارن وقتی ازتون بی عدالتی دیدن به حساب دین می گذارن و از دین تنفر پیدا می کنند ...

آیا بهتر نیست حساب دین رو از سیاست جدا کنید ؟

آیا این چند ساله به همگی ثابت نشد که سیاست نمی تونه رو راست و صادق باشه؟؟

به خاطر اینکه خودتون رو نگه دارید از حربه ی دین استفاده نکنید ، عاقبت خوشی نخواهد داشت!

دوشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۹

توهین به ایرانیان در دبی ...!!!


توهین به ایرانیان در دبی ...!!!

 

 

بی شرمی ماموران اماراتی فرودگاه دبی  علیه مسافران بیگناه ایرانی

منبع / نویسنده: وب سایت ایران ب ب ب

فاجعه رفتار تکان دهنده ماموران فرودگاه دبی با مسافران و گردشگران ایرانی



ماموران فرودگاه دبی به دلیل انچه دریافت گزارشی مبنی بر احتمال حمل مواد مخدر توسط یکی از مسافران ایرانی پرواز تهران – دبی در ( پنجشنبه 14 شهریور )ضمن رفتاری بسیار شدید و وحشیانه اقدام به بازرسی و لخت کردن تمامی 152 نفر مسافران این پرواز اعم از زن و مرد نمودنند  .
به گزارش شاهدان عینی که خود هم از مسافران این پرواز نیز بوده اند پلیس دبی پس از نگهداری 4 ساعته تمامی مسافران در فرودگاه دبی ( به صورت سرپا ) و سپس گنترول گذرنامه ها انها تمامی مسافران را اعم از زن و مرد و کودک را به سالن بازرسی ویژه هدایت کرده اند  .


در سالن ویژه بازرسی فرودگاه سالن شماره 2 فرودگاه دبی از همه خواستنند تمام لباسهای خود و حتی لباسهای زیر خود را دراورند و اقدام به بازرسی مسافران این پرواز که اکثرا خانواده ها هم بودنند نمودنند . همچنین در پی گستاخی پلیس فرودگاه امارات تمامی زن ها و دختر ها را توسط پلیس مرد کاملا برهنه کردنند و حتی از فرو بردن دست در درون اندام تناسلی بانوان و دختران هم کوتاهی نکردنند .

 

 


 

 


شاهدان عینی از فریاد و گریه و شیون زنان و دختران ایرانی در سالن بازرسی 2 حکایت میکنند که تمامی فضای سالن شماره 2 فرودگاه دبی را پر کرده بود  .
یکی دیگر از شاهدان این پرواز میگویید که زنان و دختران را پس از بازسی وحشیانه از سالن بازرسی به سوی سالن خروجی فرودگاه دبی هدایت میکردند در حالی که به انها حتی اجازه نداده بودنن لباس های زیر خود را هم به تن کنند و در حالی انها را یکی یکی ازسالن بازرسی ویژه خارج میکردند که زن ها و دختران گریه کنان فقط لباسهای خود را در دست داشتنند و نه بر تن !

یکی دیگر از مسافران زن این پرواز میگویید که در اثر برخورد وحشیانه و خشن پلیس دبی در حال بازرسی بدنی از مسافران دختر بکارت یکی از دختران ایرانی پاره شده است و فریادها و گریه های این دختران و زنان در فرودگاه و متعاقب ان اعتراض شوهران و خانواده های دیگر ایرانی بازرسی شده باعث شد که پلیس فرودگاه با باتوم اقدام به ضرب و شتم وحشیانه تمامی مسافران دربند در سالن بازرسی را به همراه داشته باشد  .
از طرفی در نهایت بعد از 3 ساعت از بازرسی ویژه بدنی تک تک مسافران ایرانی مشخص شد که هیچ یکی از انها هیچ مورد خلافی به همراه نداشته اند و ماموران فرودگاه دبی عمدا و فقط به خاطر ارعاب و تحقیر ایرانیان عازم دبی این حرکت زشت و بدور از انسانیت را انجام داده اند .

 

 


 


واکنش سفارت جمهوری اسلامی در دبی :


پس از مراجعه حضوری چندی از مسافران ایرانی به سرکنسولگری جمهوری اسلامی در دبی ابتدا از ورود این افراد به ساختمان کنسولگری جلوگیری به عمل امد ولی پس از ورود چند نفر و باز گو کرد واقعیت ماجرا برای مسئولان جمهوری اسلامی در دبی به انها قول داده شد که پیگیر ماجرای اتفاق افتاده شوند . همچنین یکی از 3 نفر از دختران که با جراحت ... مواجه شده بودنند برای اثبات موضوع به پزشکی قانونی ارسال شد که حقیقت ادعا اثبات شود  .
از طرفی بعضی از خبرنگاران رسانه های گروهی با معاون سرکنسولگری جمهوری اسلامی در دبی قرار مصاحبه گرفتنند که ایشان از پذیرفتن خبرنگاران خودداری کردند و با تعجب فراوان ایشان خطاب به مراجعه کنندگان تمامی ماجرای اتفاق افتاده را تکذیب کردنند و گفتنند موضوع مهمی اتفاق نیفتاده و ماجرای گفته شده فقط شایعه است !
ولی یک روز بعد از تکذیب ماجرا توسط کنسولگری ایران در دبی - سفارت جمهوری اسلامی در ابوظبی با تایید ضمنی خبر برخورد وحشیانه ماموران فرودگاه دبی با مسافران ایرانی و پاره شدن بکارت یکی از دختران 15 ساله این ماجرا را یک اقدام عادی در فرودگاه دبی خوانند ولی گفتنند که در این زمینه با فرمانده پلیس فرودگاه دبی صحبت و موضوع پیش امده را پیگیری
 کنند !!!!!! 

 

کمترین مجازات می تونه تحریم سفر به دوبی باشه وگرنه باید اعلام جنگ با این ملعونین کثیف بشه

این موضوع نه تنها نسبت به ایرانیان بلکه نسبت به هیچ انسانی در هیچ نقطه ی دیگر دنیا قابل تحمل نیست

یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۹

خط فقر قبل و بعد از یارانه ها


سرخی آسمان خونخواهی خون حسین است

وقتی که نزدیک غروب آسمان قرمز می شود یاد سخنی از جناب دکتر شریعتی می افتم که از ابوالعلا معری نقل کرده و مضمون آن این است که: این سرخی آسمان خونخواهیی است که آسمان از خون حسین بن علی اعلام کرده است.

امروز اصل این شعر را پیدا کردم:

 

وعلي الدهر من دماء الشهيدي

ن علي و نجله شاهدان

 

فهما في اواخر الليل فجرا

ن و في اوّلياته شفقان

 

ثبتا في قميصه ليجيء ال

حشر مستعدياً الي الرحمن

 

(شبر، 1422 ق، ج2، ص 298).

بر چهره روزگار از خون دو شهيد علي و فرزندش دو شاهد نقش بسته است. آن دو شاهد در پايان سياهي شب، سرخي فجر است و در آغاز آن، شفق خونرنگ، اين سرخي بر پيراهن او نقش شده است تا روز قيامت برخداي رحمان دادخواهي کند.

 

ابوالعلا معري (م. 499ق) شاعر برجسته و نابيناي عرب

جمعه، آذر ۲۶، ۱۳۸۹

FW: دانشمند یهودی در مجلس یزید

یکی ازدانشمندان یهود در مجلس یزید بود.سوال کرد: "این جوان کیست؟"
گفتند: " علی بن حسین."
گفت: "حسین فرزند که بود؟"
گفتند:" علی بن ابیطالب."
گفت:"مادرش."
گفتند:"فاطمه بنت محمد."
گفت: "سبحان الله! زاده دختر نبی خود را به این زودی کشتید؟حرمت خاندان او را بعد از وی نگه نداشتید؟
به خدا قسم اگر موسی عمران نبیره ای از خود گذاشته بود، او را می پرستیدیم. شما دیروز پیغمبرتان از
جهان رفت،برسر فرزند اوریختید واو راکشتید؟چه بد امتی هستید؟"
یزید گفت تا سه بار مشت برگلوی او زدند.
دانشمند یهودی برخاست و می گفت: "خواه مرا بزنید، خواه بکشید،خواه رها بکنید،من در تورات خوانده ام
که هرکس فرزند پیغمبری را بکشد ، پیوسته ملعون باشد و اگر مرد در دوزخ بسوزد"

کتاب آه ،بازخوانی مقتل حسین بن علی علیهماالسلام ،صفحه 520

چهارشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۹

دانلود کتاب لهوف با ترجمه فارسی در دو نسخه ی موبایلی و کامپیوتری

کتاب لهوف یکی از معروف ترین و معتبرترین کتاب ها درباره ی واقعه
ی کربلاست
لینک اول نسخه ی موبایلی آن است:

http://www.4shared.com/file/c9UfmHHm/for_mobile_LOHUF.html

و این لینک نسخه ی کامپیوتری آن:
http://www.4shared.com/file/xHB6rS-9/maghtal-lohuf.html

هر دو نسخه همراه با ترجمه ی فارسی می باشند.

التماس دعا

دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۹

FW: : نوشته اي بسيار زيبا از دکتر علی شریعتی

-original message-
Subject: : نوشته اي بسيار زيبا از دکتر علی شریعتی
From: a d <negah_kavir77@yahoo.com>
Date: 2010/12/13 17:53


*
نوشته اي بسيار زيبا از دکتر علی شریعتی
***
*قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان
آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند " چه کس مرده است؟ " چه غفلت بزرگی که می
پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است .
قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل
کرده ام .
*

*
یکی ذوق می کند که ترا بر روی برنج نوشته،‌یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده ،‌یکی
ذوق می کند که ترابا طلا نوشته ، ‌یکی به خود می بالد که ترا در کوچک ترین قطع
ممکن منتشر کرده و … آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟
*

*
قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و ترا می شنوند ،‌ آن
چنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند .. اگر
چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند " احسنت …! " گویی
مسابقه نفس است …
قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره
صفحه ، ‌خواندن تو آز آخر به اول ،‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان
که ترا حفظ کرده اند ، ‌حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند .*

*
خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو .
آنان که وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،‌ گویی که قرآن همین الان به
ایشان نازل شده است. آنچه ما با قرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به
صلیب جهالت کشیدیم.***


__,_._,___

شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۹

راست و دروغ

. کسي که سخنانش نه راست است و نه دروغ ، فيلسوف است.

. کسي که راست و دروغ براي او يکي است متملق و چاپلوس است.

. کسي که پول مي­گيرد تا دروغ بگويد دلال است.

. کسي که دروغ مي گويد تا پول بگيرد گداست.

. کسي که پول مي­گيرد تا راست و دروغ را تشخيص دهد قاضي است.

. کسي که پول مي­گيرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد وکيل است.

. کسي که جز راست چيزي نمي­گويد بچه است.

. کسي که به خودش هم دروغ مي­گويد متکبر و خود پسند است.

. کسي که دروغ خودش را باور مي­کند ابله است.

. کسي که سخنان دروغش شيرين است شاعر است.

. کسي که علي­رغم ميل باطني خود دروغ مي­گويد زن و شوهر است.

. کسي که اصلا دروغ نمي­گويد مرده است.

. کسي که دروغ مي­گويد و قسم هم مي­خورد بازاري است.

. کسي که دروغ مي­گويد و خودش هم نمي­فهمد پر حرف است.

. کسي که مردم سخنان دروغ او را راست مي­پندارند سياستمدار است.

جمعه، آذر ۱۲، ۱۳۸۹

حجاب

دکتر علی شریعتی

جهت گیری طبقاتی - صفحه 53

 

حجاب

وقتی که توبه یک نفر هیچ ارزش وجودی و هیچ چیز که نشان دهد که هست ندهی، فقط باید بدنش را نشان دهد، چرا که بدن حداقل چیزی است که که یک حیوان یک موجود زنده و یک موجود بیولوژیک دارد....

کسی که زیبایی اندیشه پیدا کند، زیبایی بدنش را نشان نمی دهد، کسی که شخصیت انسانیش نمود و تلاء لو دارد برای او تبلور بدنی کسرشأن و شرم آوراست، پس آنرا نفی وکتمان می کند! چرا؟ برای اینکه بتواند برروی آن ارزش وجودی متعالی تاکید بیشتری کند، یعنی خود نمایی انسانی بیشتر داشته باشد و این مسیر طبیعی کاراست.

دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹

یارانه ی بعضی دوستان واریز شد

منتظر 3 سال دیگه باشین که کامل این طرح فراموش بشه
یادش بخیر روزی که گفتن بنزین سهمیه ای شد و قرار نیست آزاد بشه
ولی الان چی شد؟

چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۹

منطق برادران اهل سنتمان مبنی بر زمان شب قدر در شب 27 ماه مبارک رمضان چیست؟

چندی پیش یک محقق ایرانی به جمع آوری اطلاعاتی از رموز قرآنی پرداخته بود
که طی آن این مقاله را بیرون داد
پیش بینی زمان نابودی اسرائیل بر اساس محاسبات ریاضی در قرآن
مقاله مربوط به شب قدر در ضمیمه همین ایمیل می باشد و اصل مقاله در این
آدرس موجود است:


http://www.4shared.com/file/e0xoDJ-X/quran_riazi_va_pish_binie_nabo.html

دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

میرزا جواد آقا ملکی تبریزی

آقا ميرزا جواد بعد از دو سال خوشه چيني از خرمن حسينقلي همداني به استادش عرض مي كند: من در اين مسير به جايي نرسيدم، آن عارف زاهد از اسم و رسم او مي پرسد، ميرزا جواد شگفت زده مي گويد مگر مرا نمي شناسيد؟ من جواد تبريزي ملكي هستم ايشان مي گويد: شما با فلان ملكي ها نسبت داريد؟ آقا ميرزا جواد كه آنان را از نظر شايستگي و معيارهاي ارزشي مورد تاييد نمي دانسته، درباره ملكي هاي مورد نظر زبان به انتقاد مي گشايد. آخوند ملاحسينقلي همداني مي فرمايد: هر وقت توانستي كفش آنها را كه مذموم مي داني پيش پايشان جفت كني، من خودم به سراغت مي آيم، آقا ميرزا جواد از فردا وقتي به درس آخوند مي رفت در محلي پايين تر از ديگر شاگردان مي نشست و رفته رفته طلبه هايي از آن فاميل را كه در نجف بسر مي بردند و ايشان آنها را خوب نمي دانسته، مورد محبت قرار مي دهد تا جايي كه كفششان را پيش آنها جفت مي كند. چون اين خبر به طوايف ساكن در تبريز مي رسد، كدورت فاميلي برطرف مي شود، بعد آخوند او را ملاقات مي كند و مي فرمايد: دستور تازه اي نيست تو بايد حالت اصلاح شود تا از همين دستورات شرعي بهره مند شوي، ضمناً يادآوري مي كند كتاب مفتاح الفلاح شيخ بهايي براي عمل كردن خوب است.

یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۹

سلمان فارسی چگونه مسلمان شد؟

مجلس سى و سوم در سبب اسلام سلمان فارسى رضي اللَّه عنه‏
(3) به امام موسى بن جعفر (ع) گفته شد: اى پسر رسول خدا! آيا به ما خبر
نمى‏دهى كه چگونگى و سبب مسلمان شدن سلمان فارسى چگونه بوده است؟ فرمود:
آرى، پدرم برايم نقل كرد كه امير المؤمنين على بن ابى طالب و سلمان و ابو
ذر و گروهى از قريش كنار مرقد پيامبر نشسته بودند. على (ع) به سلمان
فرمود: اى ابا عبد الله! آيا در باره آغاز كار خود براى ما چيزى
نمى‏گويى؟ سلمان گفت: اى امير مؤمنان! به خدا سوگند كه اگر كس ديگرى غير
از تو مى‏پرسيد چيزى نمى‏گفتم. من مردى دهقان زاده و از مردم شيراز بودم
و پيش پدر و مادر خويش بسيار عزيز بودم.
روزى همچنان كه با پدر خويش به يكى از مراسم جشنها مى‏رفتم، از كنار
صومعه‏يى گذشتيم و شنيدم مردى در آن صومعه بانگ برداشته است و مى‏گويد:
«گواهى مى‏دهم كه خدايى جز پروردگار يگانه نيست و عيسى روح خداوند است و
محمد حبيب خداست.» نام محمد (ص) در گوشت و خون من رسوخ كرد و چنان شيفته
شدم كه هيچ خوراك و آشاميدنى بر من گوارا نبود. مادرم به من گفت: پسرم!
ترا چه شده است كه امروز به هنگام برآمدن خورشيد براى آن سجده نكردى؟ به
او پاسخى درشت دادم و ساكت شد و چون به خانه خود بازگشتم، ديدم نامه‏يى
از سقف آويخته است.
از مادر پرسيدم: اين نامه چيست؟ گفت: اى روزبه! چون از مراسم جشن خود
روضة الواعظين-ترجمه مهدوى دامغانى، ص: 448
برگشتيم اين نامه را از سقف آويخته ديدم. به آنجا نزديك مشو كه اگر نزديك
شوى پدرت ترا خواهد كشت. من با مادر مدارا كردم و چون شب فرا رسيد و پدر
و مادرم خوابيدند برخاستم و آن نامه را برداشتم. در آن چنين نوشته بود:
(1) «بسم الله الرحمن الرحيم، اين عهدى از خداوند به آدم است كه از ذريه
او پيامبرى به نام محمد (ص) خواهد آفريد كه به مكارم اخلاق فرمان مى‏دهد
و از پرستش بتان باز مى‏دارد. اى روزبه! پيش وصى عيسى برو و ايمان بياور
و آيين مجوسى را رها كن.» گويد: فريادى برآوردم و بر شدت محبت من افزوده
شد. پدر و مادرم چون اين موضوع را دانستند مرا گرفتند و در سياهچالى ژرف
زندانى كردند و گفتند: اگر از اين روش خود برنگردى ترا خواهيم كشت. گفتم:
هر چه مى‏خواهيد انجام دهيد كه محبت و مهر محمد از سينه من بيرون
نمى‏رود. (2) سلمان مى‏گويد: من پيش از آن زبان عربى نمى‏دانستم، ولى از
آن روز كه آن نامه آويخته را خواندم، خداوند متعال فهم زبان عربى را به
من ارزانى فرمود. من همچنان در آن سياهچال بودم و آنان يك گرده نان كوچك
براى من فرو مى‏انداختند.
چون مدت زندانم طول كشيد دست بر آسمان افراشتم و گفتم: پروردگارا! تو مهر
محمد و جانشين او را در دل من افكندى. ترا به حق محمد سوگند مى‏دهم كه در
گشايش كار من شتاب فرمايى و مرا از اين وضع آسوده كنى. در اين هنگام كسى
كه جامه سپيدى بر تن داشت پيش من آمد و گفت: اى روزبه! برخيز، و دستم را
گرفت و مرا به صومعه‏يى برد و من شروع به گفتن اين كلمات كردم كه گواهى
مى‏دهم خدايى جز پروردگار يگانه نيست و عيسى روح خداوند است و محمد حبيب
خداست.
راهبى كه در صومعه بود به من نگريست و گفت: آيا تو روزبهى؟ گفتم: آرى. گفت:
درآى، و من در صومعه رفتم و دو سال كامل خدمت او را بر عهده گرفتم. چون
مرگ او فرا رسيد، گفت: من مى‏ميرم. گفتم: مرا به چه كسى وامى‏گذارى
مى‏گذارى؟ گفت: هيچ كس را كه معتقد به عقيده من باشد نمى‏شناسم، جز راهبى
در انطاكيه. پيش او برو و چون او را ديدى از سوى من سلامش برسان و اين
لوح را به او عرضه دار و لوحى را به من سپرد. چون آن راهب درگذشت او را
غسل دادم و كفن و دفن كردم و آن لوح را برداشتم و به صومعه انطاكيه رفتم
و همچنان شروع به گفتن آن كلمات كردم. راهب آن صومعه به من نگريست و
پرسيد: آيا تو روزبهى؟ گفتم: آرى. گفت: داخل شو، و
روضة الواعظين-ترجمه مهدوى دامغانى، ص: 449
به آن صومعه درآمدم و دو سال كامل هم او را خدمت كردم. چون مرگ او نزديك
شد، گفت: من خواهم مرد. گفتم: مرا به چه كسى مى‏سپارى؟ گفت: هيچ كس را
نمى‏شناسم كه معتقد و متدين به دين و اعتقاد من باشد، مگر راهبى در
اسكندريه. چون پيش او رسيدى از سوى من سلامش برسان و اين لوح را به او
نشان بده. چون راهب درگذشت، او را تجهيز و دفن كردم و آن لوح را برداشتم
و به آن صومعه رفتم و همان كلمات را بر زبان آوردم. (1) راهب صومعه به من
نگريست و گفت: تو روزبهى؟
گفتم: آرى. گفت: داخل شو و به آن صومعه رفتم. دو سال كامل هم او را خدمت
كردم و چون مرگش نزديك شد، گفت: من مى‏ميرم. گفتم: مرا به چه كس
مى‏سپارى؟ گفت:
كسى را در جهان نمى‏شناسم كه به اعتقاد و آيين من معتقد باشد و همانا
هنگام تولد محمد بن عبد اللَّه بن عبد المطلب فرا رسيده است. چون به
حضورش رسيدى سلام مرا به او برسان و اين لوح را به او بسپر. چون آن راهب
درگذشت، او را غسل دادم و كفن و دفن كردم و لوح را برداشتم و بيرون آمدم
و همراه گروهى شدم و به ايشان گفتم: (2) اى قوم! شما عهده‏دار خوراك و
آشاميدنى من باشيد و من عهده‏دار خدمت شما خواهم بود. پذيرفتند و چون
هنگام غذا خوردن ايشان نزديك شد، گوسپندى را با زدن ضربه كشتند. قسمتى از
آن را كباب كردند و قسمتى از آن را آب پز كردند و من از خوردن گوشت آن
خوددارى كردم. گفتند بخور. گفتم: من غلامى صومعه‏نشين هستم و مردم صومعه
گوشت نمى‏خورند. چنان مرا زدند كه نزديك بود بكشندم. يكى از ايشان گفت:
از او دست برداريد تا شراب شما را بياورد كه شراب هم نخواهد نوشيد. چون
مى و باده آوردند، گفتند بياشام. گفتم: من غلامى دير نشينم و ديرنشينان
باده نمى‏نوشند.
چنان بر من تاختند كه آهنگ كشتن من كردند. گفتم: اى قوم! مرا مزنيد و
مكشيد و من اقرار به بندگى شما مى‏كنم و اقرار كردم كه برده يكى از
ايشانم. او مرا با خود برد و به مردى يهودى به سيصد درهم فروخت. آن مرد
يهودى داستان مرا پرسيد. به او خبر دادم و گفتم: مرا گناهى نيست جز آنكه
محمد (ص) و وصى او را دوست مى‏دارم.
مرد يهودى گفت: من، تو و محمد را دشمن مى‏دارم. سپس مرا بيرون از خانه
خود برد كه توده‏يى بزرگ ريگ آنجا بود و گفت: اى روزبه! به خدا سوگند اگر
امشب را به فردا رسانم و تمام اين ريگها را از اين جا به آنجا منتقل
نكرده باشى ترا خواهم كشت. سلمان مى‏گويد: تمام آن شب را ريگ از اين سو
به آن سو مى‏بردم و چون خستگى نزديك بود مرا از پاى درآورد، دستهاى خويش
را به آسمان برافراشتم و
روضة الواعظين-ترجمه مهدوى دامغانى، ص: 450
(1) گفتم: پروردگارا! تو خود مهر محمد و وصى او را در دل من افكندى،
اينك به حق او از تو مسألت مى‏كنم در گشايش من شتاب فرمايى و مرا از اين
گرفتارى آسوده سازى.
خداوند متعال بادى برانگيخت كه تمام آن توده ريگ را به آنجا كه گفته بود
منتقل كرد. بامداد چون آن يهودى به ريگها نگريست كه همه‏اش منتقل شده
است، گفت:
اى روزبه! تو جادوگرى و من نمى‏دانستم. اينك ترا از اين دهكده بيرون
مى‏كنم كه مبادا مردم آن را نابود كنى. مرا بيرون آورد و به زنى كه نيك
نفس بود فروخت. آن زن نسبت به من بسيار محبت داشت و او را نخلستانى بود و
به من گفت: اين نخلستان از تو خواهد بود. آنچه مى‏خواهى بخور و هر چه
مى‏خواهى ببخش و صدقه بده. سلمان مى‏گويد: مدتى در آن نخلستان بودم. روزى
ناگاه هفت تن به سوى آن نخلستان پيش آمدند كه ابرى بر سر ايشان سايه
افكنده بود. با خود گفتم: ايشان همگى پيامبر نيستند ولى بايد يك تن ميان
ايشان پيامبر باشد و همچنان آمدند و وارد نخلستان شدند و آن ابر هم بر سر
آنان سايه افكنده و پا به پاى آنان حركت مى‏كرد. چون وارد شدند، ديدم
رسول خدا و على و ابو ذر و مقداد و عقيل و حمزه و زيد بن حارثه‏اند. آنان
شروع به خوردن خرماهاى خشك شده و فرو ريخته پاى درختان كردند و رسول خدا
(ص) به ايشان مى‏فرمود: خرماهاى خشك را بخوريد و چيزى را تباه مكنيد. من
نزد آن بانو رفتم و گفتم: اى بانوى من! يك طبق (يك بشقاب) به من بده.
گفت: مى‏توانى شش طبق بردارى. من طبقى از خرما پر كردم و با خود گفتم:
اگر ميان ايشان كسى پيامبر باشد، از خوراكيهاى صدقه نخواهد خورد و اگر
هديه باشد خواهد خورد. طبق خرما را برابر رسول خدا نهادم و گفتم: اين
صدقه است. رسول خدا (ص) فرمود بخوريد، ولى خود و على و عقيل از خوردن آن
دست نگهداشتند و به زيد بن حارثه فرمودند: تو دست دراز كن و بخور و او و
ديگران شروع به خوردن كردند. با خود گفتم: اين يك نشانه. پيش بانوى خود
برگشتم و گفتم يك طبق ديگر خرما مى‏خواهم.
باز هم گفت: مى‏توانى شش طبق بردارى. من يك طبق ديگر خرما بردم و مقابل
پيامبر (ص) نهادم و گفتم: اين هديه است. پيامبر (ص) دست دراز فرمود و بسم
اللَّه الرّحمن الرّحيم بر زبان آورد و به آنان گفت بخوريد. همگان دست
دراز كردند و خوردند. با خود گفتم: اين هم نشانه‏يى ديگر. من به سوى پشت
سر پيامبر برگشتم. آن حضرت به من نگريستند و فرمودند: اى روزبه! آيا در
جستجوى خاتم نبوتى؟ گفتم: آرى. دوش خود را برهنه فرمود و من خاتم نبوت را
ديدم كه ميان‏
روضة الواعظين-ترجمه مهدوى دامغانى، ص: 451
دوشهاى ايشان بود و چند تار مو بر آن رسته بود. من خود را روى پاهاى
پيامبر انداختم و شروع به بوسيدن كردم. (1) پيامبر فرمودند: پيش اين زن
برو و به او بگو محمد بن عبد اللَّه مى‏گويد: اين برده خود را به ما
بفروش. من رفتم و گفتم: اى بانوى من! محمد بن عبد اللَّه مى‏گويد مرا به
او بفروشى. گفت: به او بگو كه ترا نمى‏فروشم، مگر در قبال چهار صد درخت
خرما كه دويست عدد آن خرماى زرد و دويست عدد ديگر خرماى سرخ داشته باشد.
من به حضور پيامبر برگشتم و گفتم. فرمودند: چه تقاضاى آسانى است. سپس
خطاب به على (ع) فرمودند كه برخيز و تمام اين دانه‏ها را جمع كن و خود
آنها را گرفتند و كاشتند. آنگاه به على (ع) گفت اين‏ها را آب بده و على
چنان فرمود. همين كه آخرين دانه خرما را آب داد همگى رسته شد و به يك
ديگر پيوسته گرديد. پيامبر به من فرمودند: پيش اين زن برو و به او بگو
محمد بن عبد اللَّه (ص) مى‏گويد سهم خودت را بگير، چيزى هم به ما بده. من
پيش او رفتم و اين پيام را گزاردم. بيرون آمد و چون درختان خرما را ديد
گفت: به خدا سوگند من تو را نمى‏فروشم، مگر به چهار صد درخت خرما كه همه
خرماى زرد باشد. جبريل (ع) فرود آمد و بال خود را بر درختان كشيد و همه
از نوع خرماى زرد شد. پيامبر (ص) دوباره به من فرمودند: به او بگو چيزى
هم به ما بده. من گفتم. آن زن گفت: به خدا سوگند كه يك اصله خرما از اين
نخلستان در نظر من بهتر و دوست داشتنى‏تر از محمد (ص) و تو است. من هم
گفتم: به خدا سوگند يك روز همراه محمد (ص) بودن براى من بهتر و دوست
داشتنى‏تر از آن است كه با تو باشم و از تمام چيزهايى كه در اختيار تو
است. رسول خدا مرا آزاد فرمودند و نام سلمان را بر من نهادند. (2) شيخ
صدوق كه خدايش رحمت كناد مى‏گويد: نام اصلى سلمان، روزبه پسر خشنودان است
و او وصى وصى عيسى (ع) بوده است كه آنچه را بر عهده اوست به معصومان
بسپارد و او همان ابىّ (ع) است. برخى هم نقل كرده‏اند كه «ابى» همان ابو
طالب است و حال آنكه در اين باره اشتباه شده است. زيرا از امير المؤمنين
على (ع) در باره آخرين وصى عيسى (ع) پرسيدند و آن حضرت فرموده است: ابى
است. مردم آن را تصحيف كرده و به صورت (ابى: يعنى پدرم) تلفظ كرده‏اند.
به سلمان، برده هم گفته مى‏شده است، و حمد و نعمت از آن خداوند است.

جمعه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۹

الهی کفی بی ....

..
إِلَهِي كَفَى بِي عِزّاً أَنْ أَكُونَ لَكَ عَبْداً- وَ كَفَى بِي
فَخْراً أَنْ تَكُونَ لِي رَبّاً- أَنْتَ كَمَا أُحِبُّ فَاجْعَلْنِي
كَمَا تُحِب‏
خدايا بس است مرا عزت اينكه براى تو بنده‏ام، بس است فخر مرا كه
پروردگارم تو باشى، تو آنچنانى كه من دوست دارم پس قرار ده مرا چنان كه
دوست دارى

جمعه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۹

Two Invocations of Death

DEATH, I repent
Of these hands and feet
That for forty years
Have been my own
And I repent Of flesh and bone,
Of heart and liver,
Of hair and skin -
Rid me, death,
Of face and form,
Of all that I am.

And I repent Of forms of thought,
The habit of mind
And heart crippled
By long-spent pain,
The memory-traces
faded and worn
Of vanished places
And human faces
Not rightly seen
Or understood,
Rid me, death,
Of the words I have used.


Not this or that
But all is amiss,
That I have done,
And I have seen
Sin and sorrow
Befoul the world -
Release me, death
Forgive, remove
From place and time
The trace of all
That I have been. Kathleen Raine

ای مرگ
من توبه کردم از این دستها
من توبه کردم از این پایها
که چهل سال است خود را به من آویخته اند.
من توبه کردم از گوشت و استخوان
من توبه کردم از این قلب و از این کبد افسرده
و از موی و از پوست
ای مرگ
مرا از دست این چهره و شکل و صورت رهایی بخش
و از هر آنچه هستم خلاصم کن.
من توبه کردم از اَشکال اندیشه
و از عادات ذهن
و قلبی که از رنجهای طولانی فرسوده است
و از خاطرات کهنه و غبار گرفته
و مکانهایی که از نظر محو شده اند
و چهره هایی که به درستی مشاهده یا درک نشده اند.
مرا رهایی بخش، ای مرگ،
از کلماتی که به زبان آورده ام.


ای مرگ مرا دور کن،
نه از این یک و آن یک،
بلکه از تمام آنچه دیده ام
و تمام آنچه که کرده ام،
زیرا همه یکسر پریشان و آشفته بوده است،
گناه و غصه جهان را آلوده کرده است.
مرا آزاد کن ای مرگ و
بر من ببخشای
و همه آثار هستی مرا از صفحه زمان و مکان محو کن
---------------------------------------------

هان ای رفیق درد به درمان کوش
مرگ است، مرگ، نادره درمانم
مرگ است راحت دل رنجورم
مرگ است چاره غم هجرانم
مرگ است کاروان که به مصر آرد
از چاهِ طبع، یوسف کنعانم
مرگ است دستبرد خزان؟ زنهار
کی زین خیال خام هراسانم
مرگ است نوبهار و پدید آرد
صد رنگِ گل به طرفِ گلستانم
من خسته، مرگ خضرِ مبارک پی
من تشنه، مرگ چشمه حیوانم
مرگا تو مردی کن و بیرون بر
زین دیولاخ کوه و بیابانم
تا سرورم به کشور جان بینی
مرگا به باد ده سر و سامانم      الهی قمشه ای


بر گرفته از کتاب "در قلمرو زرّین" تالیف حسین محی الدین الهی قمشه ای

جمعه، تیر ۲۵، ۱۳۸۹

اعياد شعبانيه مبارك باد

سه گل روييده اندر باغ احساس/ گل سوسن گل لاله گل ياس/گل اول كه ماه عالمين است عزيز فاطمه نامش حسين است/ گل دوم نگر غرق است در فضل/اميد مرتضي نامش اباالفضل /گل سوم گل ميعاد باشدامام چهارمين سجاد باشد .اعیاد شعبانیه بر شما مبارکباد...

چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹

رای گیری سی ان ان

شبکه سی ان ان یک نظرسنجی گذاشته که به نظر شما انتخابات ایران عادلانه بوده یا نه.. از اونجایی که نتیجهٔ این نظرسنجی رو حتماً اعلام می‌کنند لطفاً به آدرس زیر برید و نظر خود را مبنی بر بله و خیر ثبت کنید. چند ثانیه بیشتر وقت نمی‌گیرد ولی اثرش مهم است.
 
 
اين را براي هر كس كه مي توانيد ارسال كنيد!

دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹

پيش بيني هاي جناب هشت پا و جام جهاني فوتبال

موضوعی که اخیرا با عنوان هشت پا پیش آمده خیلی ها را به تکاپو انداخته و خیلی ها در صدد انکار آن برآمده اند ولی تحلیل منطقی صحیحی از آن ارائه نگردیده است.

علت این پیش بینی ها از دو حال خارج نیست:

1 – گاوبندی مافیای فوتبال در تمام پیش بینی ها و به دست آوردن سود کلان و مزایایی که از راه این حقه بازی می تواند برای صاحبان این حقه پدید آید.

2 – در حالت خوش بینانه و صحت این پیش بینی ها باید این موضوع را اعلام نمود که از گذشته پیش بینی های مرتبط با جنیان وجود داشته ، جن موجودی است که بنابر روایاتی از حضرت رسول مکرم اسلام که بخشی از آنها را می توان در کتاب کشکول عارف وارسته شیخ بهایی مشاهده کرد خود را در صور مختلف مانند حیوانات، حشرات و خزندگان ... ظاهر نماید و همین طائفه ی جنیان بنابر فرمایش خداوند در قرآن کریم می توانند بخشی از اخبار مربوط به آینده را استراق سمع نمایند "مگر كسى كه [از سخن بالاييان‏] يكباره استراق سمع كند، كه شهابى شكافنده از پى او مى‏تازد.  (آیه 10 سوره الصافات)" که البته آن هم به اذن خداوند است.

بنابر این هیچ عجیب نیست اگر چند پیش بینی بدین گونه درست از آب درآمده باشد و هیچ لزومی ندارد که همگان دچار تعجب و التهاب شوند.

در قرآن کریم داستان های واقعی فراوانی از پیش گویی غیر مؤمنین بیان شده، از جمله پیش گویی کسانی که از تولد حضرت موسی علیه السلام خبر دادند و ....

منبع: http://fanoos110.blogspot.com/

شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۹

معجزة‌ حضرت‌ ثامن‌ الحجج‌ به‌ نقل‌ آية‌ الله‌ حائري‌ قَدّس‌ اللهُ سرَّه‌

قضيّه‌اي‌ است‌ كه‌ حضرت‌ استاذنا المكرّم‌ آية‌ الله‌ مرحوم‌ حاج‌ شيخ‌ مرتضي‌ حائري‌ قَدّس‌ الله‌ سرَّه‌ در جلسة‌ ديدار و ملاقات‌ با ايشان‌ در مشهد مقدّس‌ در طول‌ يك‌ سفرشان‌ كه‌ فيمابين‌ دوازدهم‌ شهر مبارك‌ رمضان‌ تا سوّم‌ شهر شوّال‌ المكرّم‌ سنة‌ 1400 هجريّة‌ قمريّه‌ بطول‌ انجاميد، براي‌ حقير بيان‌ فرمودند.

فرمودند: آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ آقا بزرگ‌ اراكي‌ كه‌ مردي‌ پير و قريب‌ به‌ نود سال‌ دارد و فعلاً در قيد حيات‌ و در اراك‌ از علماي‌ برجسته‌ است‌ (اخوي‌ بزرگ‌ آية‌الله‌ حاج‌ شيخ‌ مجتبي‌ اراكي‌ كه‌ در قم‌ ساكن‌ بوده‌ و از رفقاي‌ صميمي‌ مي‌باشند؛ و در صدق‌ گفتار و كلام‌ هر دو برادر هيچ‌ جاي‌ شبهه‌ و ترديد نيست‌) براي‌ من‌ حكايت‌ كرد آقاي‌ حاج‌ شيخ‌ آقا بزرگ‌ كه‌: عيال‌ من‌ قبل‌ از ازدواج‌ در سنّ جواني‌ مبتلا به‌ چشم‌ درد شديد ميگردد كه‌ مدّتها در اراك‌ و همدان‌ معالجه‌ مي‌كنند و هيچ‌ مثمرثمر واقع‌ نشده‌ و أطبّاء از بهبود آن‌ مأيوس‌ ميگردند و إعلام‌ عدم‌ قدرت‌ بر معالجه‌ مي‌كنند. چشم‌ها روز بروز رو به‌ كوري‌ ميرود بطوريكه‌ دختر در آستانة‌ فقدان‌ بينائي‌ قرار ميگيرد.

 پدر و مادر پريشان‌ شده‌ و چون‌ شنيده‌ بودند اگر كسي‌ چهل‌ روز در مشهد مقدّس‌ به‌ عنوان‌ زيارت‌ و قضاء حاجت‌ اقامت‌ نمايد حاجتش‌ را برمي‌آورند، دختر را با خود به‌ ارض‌ اقدس‌ مشهد حركت‌ داده‌ و به‌ قصد اقامت‌ يك‌ اربعين‌ سكني‌ مي‌گزينند؛ و پيوسته‌ به‌ حال‌ اضطرار و التجاء بوده‌ و راه‌ تضرّع‌ و استكانت‌ مي‌پيمايند.

اتّفاقاً چشم‌ دختر علاوه‌ بر آنكه‌ هيچ‌ اثري‌ از بهبودي‌ در آن‌ مشاهده‌ نمي‌شود، رفته‌ رفته‌ رو به‌ نقصان‌ بوده‌ و ديگر از تشرّف‌ به‌ حرم‌ مطهّر هم‌ مي‌مانند، و فقط‌ در منزل‌ روزها را ميگذرانند؛ تا تقريباً چند روز به‌ انتهاي‌ اربعين‌ مانده‌ بود، پدر و مادر بسيار گرفته‌ و ملول‌ و با حال‌ ضَجْرت‌ و انفعال‌ ميگويند: واأسَفا! اربعين‌ هم‌ بسر آمد و نتيجه‌اي‌ عائد نگشت‌.

در يكي‌ دو روز آخر كه‌ مشغول‌ جمع‌آوري‌ اسباب‌ و اثاثيّه‌ بوده‌ و آماده‌ براي‌ حركت‌ بودند، ناگهان‌ از سقف‌ اطاق‌ يك‌ چيز مختصري‌ مي‌افتد مانند گچ‌ يا فضلة‌ پرنده‌ و شبه‌ آن‌؛ و به‌ دل‌ آنها چنين‌ الهام‌ ميشود كه‌ اين‌ داروي‌ چشم‌ فرزند است‌. فوراً آنرا كوبيده‌ و با آب‌ مخلوط‌ مي‌كنند و به‌ چشم‌ها ميريزند و چشم‌ها شفا مي‌يابد كَأن‌ لَم‌ يَكُن‌ شَيئًا مَذْكورًا.

 و چند روز ديگر را با دختر به‌ حرم‌ مطهّر مشرف‌ مي‌شوند براي‌ زيارت‌، و سپس‌ بار سفر بسته‌ و به‌ سمت‌ اراك‌ مراجعت‌ مي‌نمايند.

به نقل از کتاب روح مجرد اثر علامه تهرانی

جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۹

اخطار به موزه طبيعي ي��د

موزه ي علوم طبيعي يزد وابسته به آموزش و پرورش يزد بايد جسد دختر مؤمنه را كه در قفس شيشه اي به نمايش گذاشته است را مدفون نمايد.
با توجه به اينكه دخترك يك بار هم به خواب شخصي آمده و ناراحتي خود را از مدفون نبودن اعلام كرده.

لطفا اين پيام را منتشر كنيد

یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۹

شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

نيل معصيت

مستغرق نیل معصیت جامه ی ما
مجموعه ی فعل زشت هنگامه ی ما
گویند که روز حشر شب می نشود
آنجا نگشایند مگر نامه ی ما

یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۹

هنوز وقت نيامد...؟

چه باز دردلت آمد كه مهربركندي؟

چه شد كه يارقديم ازنظر بيفكندي؟

زحدگذشت جدايي ميان مااي دوست

هنوز وقت نيامد كه باز پيوندي؟

دوشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۹

شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۹

خانم امیلی دیکنسون Emily Dickinson شاعر آمریکایی یا دختر مولانا

 
 

Sent to you by yaghin via Google Reader:

 
 




امیلی دیکنسون (به انگلیسی: Emily Dickinson) شاعرهٔ آمریکایی قرن نوزدهم میلادی.

در سال ۱۸۳۰ در شهر امهرست در ایالت ماساچوست آمریکا زاده شد و دختر یک وکیل سرشناس آن ایالت بود.[۱]

وی در سال ۱۸۸۶ در همان شهر و همان خانه در گذشت . یک خواهر و یک برادر داشت. اشعارش پس از مرگش منتشر شدند.

او را شاعر معتکف نیز گویند یا به قول دکتر الهی قمشه ای دختر مولانا چرا که او بسیار با ابهام سخن می‌گوید .او شاعر کتاب "I'm nobody! Who are you?" (من هیچکسم تو که هستی؟) هست.

I'm nobody! Who are you?
Are you nobody, too?
Then there's a pair of us--don't tell!
They'd banish us, you know. How dreary to be somebody!
How public, like a frog
To tell your name the livelong day
To an admiring bog!

من کسی نیستم ، تو کیستی؟
آیا تو هم هیچ کسی؟
پس ما یک جفتیم
مبادا به کسی بگویی!
مبادا رسوایمان کنند و ما را از اینجا تبعید کنند!



امیلی در سال ۱۸۳۰ در شهرک «امهرست» در ایالت ماساچوست آمریکا زاده شد، یک خواهر و یک برادر داشت پدرش خزانه دار دانشگاه و مردی خشکه مقدس بود، با قلبی پاک. امیلی بیشتر وقت خود را در محیط خانه می گذراند و کمتر از خانه بیرون می رفت. از کودکی روحیات او شبیه شاعران بود؛ حساس و مهربان. امیلی به ندرت شهر و دیار خود را ترک می کرد، او همیشه عاشق محیط خانه بود، عاشق جایی که خانواده اش در آنجا نفس می کشیدند.
امیلی هرگز ازدواج نکرد و زندگیش را با سرودن شعر و مراقبت از خانه و نگهداری از پدر و مادرش سپری کرد، پس از مرگ پدر و مادر به طور کلی منزوی و خانه نشین شد و حتی با خویشان و اطرافیانش هم بیشتر با یادداشت ها و نامه های کوتاه و مقطعی رابطه برقرار می کرد. شاید روزی که امیلی در آن خانه قدیمی زاده شد شعر نیز همزمان با او در آن خانه متولد شد و همزمان با او رشد کرد. با هر گام که امیلی در زمان برداشت شعر نیز دوش به دوش او در زمان به راه افتاد و هرگز او را میان راه تنها نگذاشت.
شعر و امیلی با هم بزرگ شدند تا اینکه جایی از راه، امیلی دلباخته مردی از دوستان خانوادگی اش به نام «چارلز ودزورث» شد که قاضی دادگستری بود، اما ودوزورث یک سال بعد در ۱۸۶۱ او را ترک کرد و به بهانه های شغلی به کالیفرنیا رفت.
این ناکامی عشقی به شدت باعث پریشانی و ناامیدی امیلی شد و ظاهرا همین دوره، یعنی فاصله میان سال های ۱۸۶۲ تا ۱۸۶۵ بود که خلاقیت های امیلی به اوج می رسد، تنهایی امیلی دوچندان می شود و این اتفاق نه چندان زیبا تمام آینده او را تحت الشعاع قرار می دهد. این شوک امیلی را به خود آورد تا دنیا را دوباره ببیند و خود را از میان تمام آدم های دنیا دوباره پیدا کند؛ امیلی پس از این ماجرا همیشه لباس سپید می پوشید و از خانه بیرون نمی رفت، شاید روزی که او لباس سپید به تن کرد روزی بود که امیلی در عین تنهایی هم صحبتی صمیمی برای خود پیدا کرد، کسی که هیچ کس به جز امیلی او را نمی دید.

جملاتی که بین امیلی و هیچ کس مبادله می شود، بسیار پرمعناست، در این خانه حالا هیچ کس تنها دوست امیلی است. بعد از مرگ پدر و مادر و از دست دادن معشوق شاید هیچ کس محکم ترین تکیه گاه برای امیلی باشد. امیلی در این خانه اوقات فراغتش را با خود و هیچ کس تقسیم می کند و از هیچ کس هزاران دوست می آفریند، دوستانی که نامه واسطه ای بین آنها بود.

امیلی گاه قطعه شعری را همراه با شاخه گلی یا نامه ای کوتاه برای دوستی یا خویشاوندی می فرستاد، همشهریانش او را بیشتر به عنوان زنی عجیب می شناختند تا شاعر و به او لقب اسطوره، زن سپیدپوش و ملکه منزوی داده بودند، با این حال انبوه نامه های به جا مانده از امیلی نشان می دهد که عزلت و انزوای او به هیچ وجه به معنی دوری و بیزاری از اطرافیان نبوده است، چون نامه هایش سرشار از عشق و عاطفه ای عمیق و روابطی صمیمانه و متقابل است.

شاید بانوی سپیدپوش مادر انزوا راحت تر نفس می کشید، گاه در تنهایی می نشست و به اطرافیانش نامه می نوشت، نوشتن تنها چیزی بود که او را آرام می کرد. سطرسطر نامه های امیلی بوی آشنایی می دهد، واژه های این نامه ها پر از عطر و رنگ گل و گیاه و سرشار از عطوفت و درک عمیق نسبت به دیگران، همراه با طنزی خاص و دلپذیر است، با همین نامه ها بود که او از کنج انزوا با دوستان و خویشان منتخب خود ارتباطی بی شائبه و انسانی برقرار می کرد، به ویژه در زمان رنج و مصیبت، آنها را از حمایت معنوی خود بهره مند می کرد. او عاشقانه مخاطبانش را دوست می داشت، در نامه هایش جملاتی پیدا می شود که گواهی بر این ادعاست؛ «امید کودکانه ای دارم که همه کسانی را که دوستشان دارم دور هم جمع کنم، کنارشان بنشینم و لبخند بزنم».

وقتی دیگر یعنی هیچ وقت

زندگی امیلی فراز و نشیب چندانی نداشت، چون تماما در انزوا گذشت، بانوی سپیدپوش هیچ نقطه ای از دنیا را به اندازه خانه پدری اش دوست نمی داشت و تمام عمر را آنجا سپری کرد. امیلی زندگی خود را با واژه هایش در میان اشعار و نامه هایش تا پایان عمر قسمت کرد، از بهار سال ۱۸۶۲ مکاتباتش با تامس هیگنسن سردبیر ماهنامه آتلانتیک آغاز شد. ماجرا از این قرار بود که هیگنسن در مقاله ای که در سال ۱۸۶۲ در ماهنامه آتلانتیک به چاپ رسید، به راهنمایی و تشویق نویسندگان جوان آمریکایی پرداخت و از آنها خواست که اگر قطعات زنده و جانداری نوشته اند برای بررسی و احیانا چاپ برایش بفرستند.

امیلی از این فرصت استفاده کرد و نامه ای همراه با چهار قطعه شعر برای او فرستاد و نظر ادبی و انتقادی هیگنسن را جویا شد. این نامه سرآغاز مکاتبات ۲۰ ساله آنها شد.

تامس هیگنسن از سبک رمزآمیز و پرابهام شعر امیلی غافلگیر شد، هیگنسن نخستین نامه امیلی را چنین توصیف می کند؛ در ۱۶ آوریل ۱۸۶۲ نامه ای به این مضمون از اداره پست دریافت کردم؛ آقای هیگنسن آیا شما گرفتارتر از آن هستید که بگویید شعر من زنده است یا نه؟ ذهن انسان چنان به خود نزدیک است که نمی تواند این موضوع را به روشنی ببیند و من کسی را ندارم که از او بپرسم، اگر فکر می کنید که شعر من نفس می کشد و فرصت و فراغتش را داشته باشید که به من بگویید بی درنگ ممنونتان می شوم….

روی نامه پستی مهر امهرست خورده بود، خطش چنان عجیب بود که گویی نویسنده نخستین درس هایش را با مطالعه ردپای پرندگان فسیل در موزه آن شهر فرا گرفته است…. غریب ترین نکته این نامه از نظر هیگنسن نداشتن امضا بود، اما بعد معلوم شد که نگارنده نامش را روی کارتی نوشته و آن را در پاکت کوچکی در داخل پاکت بزرگ گذاشته.

هیگنسن سردبیر به امیلی توصیه می کند تا مدتی برای چاپ اشعارش دست نگه دارد تا بتواند آنها را نرم و آهنگین کند و به آنها نظم بیشتری ببخشد. امیلی هم پند او را می پذیرد و تا پایان عمر از آن سرباز نمی زند! علت اصلی خودداری او از چاپ اشعارش این بود که امیلی انتشار اشعار را حراج ذهن و اندیشه می دانست و شاید برای همین بود که به توصیه هیگنسن حاضر به اصلاح وزن و قافیه اشعارش نشد، زیرا آن را جراحی شعر می دانست.

امیلی ترجیح می داد شعرهایش را بدون جراحی برای چاپ و پسند مردم تنها برای خود بسراید و برای خود نگه دارد، اما او همواره هیگنسن را استاد خود می خواند گرچه تنها از او می خواست که شعرهایش را نقد کند نه منتشر!

هشت سال بعد، هیگنسن با امیلی دیدار می کند. در ۱۶ اوت ۱۸۷۰، هیگنسن وارد خانه ای بزرگ و آجری می شود که بیرونش پر از درخت و بوته های پر از گل است، از بیرون خانه کاملا مشخص است که بانویی شاعر در این خانه نفس می کشد، هیگنسن امیلی را آدمی ریزه، خجول، ساده و بی صدا توصیف می کند با چشمانی درشت، درست مثل ته مانده شراب در جام یک میهمان!

امیلی با دو شاخه گل زنبق به استقبال او می رود، برای دختری که هرگز با غریبه ای مواجه نمی شد، دیدار با هیگنسن کمی دشوار بود. هیگنسن روحیه امیلی را به شدت پرتنش و پیچیده توصیف می کند. امیلی هنگام وداع نیز مانند شاعری بزرگ روبه روی هیگنسن می ایستد و جملاتی شاعرانه را بر زبان می آورد. هنگامی که هیگنسن به او گفت وقتی دیگر دوباره به دیدارت می آیم امیلی در جواب می گوید بگو وقتی دور، این طور بازدیدمان نزدیک تر خواهد بود، وقتی دیگر یعنی هیچ وقت!

رابطه امیلی و هیگنسن تا سال ها بعد یعنی مدت ۲۰ سال به طور مکاتبه ای ادامه پیدا می کند، امیلی گاهی برای همسر هیگنسن نیز نامه می نوشت و برگ گلی معطر را به همراه یکی، دو بیت از شعرهایش ضمیمه می کرد، هیگنسن، طراوت و قدرت شعر امیلی را درک می کرد، او شعر امیلی را به گیاهی مانند می کند که از ریشه کنده شده و خاک و شبنم و باران هنوز به آن آویخته است.

امیلی آشنای نادیده ها

نگاه امیلی به دنیا نگاه عجیبی است، امیلی منزوی و گوشه گیر از لابه لای درزهای آجرهای کهنه و قدیمی بهشتی بی نظیر می بیند، بهشتی که پادشاهش خداست. شاید او نیازی نداشت تا مثل همسایه هایش برای رفتن به دریا شال و کلاه کند، برای او تصور دریا در مخیلات اش کفایت می کرد تا تور در دریا بیندازد و زیباترین واژه ها را برای شعرهایش شکار کند. لحن و صدای شعر امیلی مخصوص خود اوست. در شعر او عشق، خدا، طبیعت و جاودانگی نفس می کشند.

خانه پدری او سرشار بود از تجربیات باطنی، او هر روز به سفری تازه می رفت، سفری به درون ژرفای زندگی نه در پهنای زمین، شاید به همین علت بود که سروده هایش را بعد از مرگ او درون جعبه ای کشف کردند. در عمق رنج و نومیدی نشانی از دلسوزی برای خود در لحن و کلام او نمی یابید، امیلی گرچه تنهاست، اما این تنهایی را دوست می دارد، هنر او شعری است مرگ اندیش. زندگی از دیدگاه امیلی یک تراژدی است، اما عجیب است که با این تفکر او همیشه چشمانی براق داشت؛ او هرگز شاعری مهجور نبود، صدای امیلی چنان پردغدغه، صریح و خاص اوست که خواننده را وامی دارد آنها را تا آخر بشنود.

آرچیبالد مک لیش، امیلی را «شاعر دنیای خصوصی می نامد و می گوید؛ چنین سراینده ای نه فقط نظاره گر بل بازیگر صحنه ای است که نظاره می کند. سخنگوی شعرهای او، صدای اوست در نقش بازیگر؛ صدای اوست در نقش شاعر».

بسیاری از منتقدان ادبی، دیکنسون را از پیشگامان هوشیاری و تجربه گرایی مدرنیستی می دانند. از جمله کنت استاکس در کتابش، «امیلی دیکنسون و هوشیاری مدرن»، او را در زمره نوگرایانی چون بودلر تاسوررئالیست های فرانسوی و یا «هایکنیز» تا الیوت در میان انگلیسی زبان ها می شمارد، حتی در مقام مقایسه با جرارد منلی هاپکنیز شاعر معاصر انگیلسی، امیلی را برتر می داند، زیرا هر چند او در زمینه نحو آهنگ و تصویرسازی، تجربه های درخشانی دارد، اما به دلیل ریشه های سنتی و کاتولیک ذهن خود، بینش فراگیر ندارد.

امیلی با خود انسان و خلاء ارزش ها روبه رو شد، مستقیما و بدون هیچ پیش آگاهی مذهبی. امیلی از خود انسان تازه ای آفرید، انسانی که در انزوا زیست و سال ها پس از مرگش کشف شد. زندگی و مرگ امیلی یک روایت بیشتر ندارد و آن روایت تنهایی اوست. وقتی امیلی در سال ۱۸۸۶ چشم از جهان فرو بست، یادگاری عظیم و جاودان از خود به جا گذاشت؛ جعبه شعرهای امیلی بعد از مرگ او توسط لاوینیا، خواهر امیلی کشف شد، قطعا برای شاعری همچون امیلی یادگاری ارزشمندتر از اشعارش نیست.

درون جعبه بسته ای بود پر از سروده های پنهانی که در روزها و شب های تنهایی امیلی، همدم او بودند. بیش از یکهزار و ۷۰۰ قطعه شعر روی کاغذهای متفرقه نوشته و به هم دوخته شده بود، بعد از مرگ امیلی، تامس هیگنسن فرصتی پیدا کرد تا اشعار او را چاپ کند، هیگنسن در سال ۱۸۹۰ نخستین برگزیده اشعار او را با اصلاحاتی که در آن اعمال کرده بود به چاپ رسانید و تا سال ۱۹۵۰ ویراسته های مختلفی از آثار امیلی به بازار آمد که با استقبال چشمگیر مردم روبه رو شد.

حالا در میان این همه شهرت و محبوبیت تنها جای خود امیلی خالی بود، اما واژه واژه امیلی دین خود را به او ادا کردند؛ واژه هایی که هرگز نمی میرند. گرچه بعد از مرگ امیلی نیم قرن طول کشید تا او جایگاه خود را در شعر و ادب به دست آورد، اما این به آن معنی است که او نیم قرن از درک زمان خویش پیشتر بوده است. حالا با سطرسطر اشعار امیلی می توان وجود او را حس کرد.

صدای قدم هایش را در میان حیاطی بزرگ و سخن گفتن اش را با گیاهان می توان شنید. زندگی ساده و یکنواخت امیلی با همین دلخوشی ها بی هیچ دلواپسی به پایان رسید، اما این خبر جاودانگی اوست که هر روز به گوش دنیا می رسد، از لابه لای درز همان آجرهای قدیمی و همان لحظه هایی که امیلی در آن نفس کشید.


* یک ساعت به انتظار نشستن طولانی‌ست.

اگر آن سوی آن عشق باشد
انتظار کشیدنی ابدی کوتاه است
اگر در پایان، عشق پاداش آن باشد
عشق سرتاسر ما را در بر گرفته‌است،
و این تمام چیزی‌ست که از عشق می‌دانیم.

* ما عشق را می پرورانیم

و در قفسه می گذاریم
تا در نمایش مدهای قدیمی
مثل لباس های پدربزرگمان
به نمایش بگذاریم.

* کسی که بهشت را بر زمین نیافته است

آن را در آسمان نیز نخواهد یافت
خانۀ خدا نزدیک ماست
و تنها اثاث آن، عشق است.

* مرا با زنگ صبحدم

از این رویای زیبا بیرون نکشید
زنده هستم
تا که رویا ببینم.

* «عشق پیشوند زندگی و پسوند مرگ است. سرآغاز آفرینش و تعریف هر نفس است.
* «وجد و نشاط، رفتن روح است از خشکی به دریا و گذشتن از خانه‌ها به ژرفای ابدیت.»




«چون مرگ را در آغوش نتوانستم گرفت، او مهربانانه خود به پيشوازم آمد.»
"اميلي ديكنسون" - شاعر نام‌دار آمريكايي و يكي از تأثيرگذارترين شاعران قرن 19 جهان - 177 سال پيش در دهم دسامبر 1830 در ماساچوست آمريكا چشم به جهان گشود.
به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، اطلاعات كمي درباره‌ي زندگي شخصي و روابط اجتماعي ديكنسون در دست است و اگرچه در زمان حيات تنها كم‌تر از 10 شعر از يك‌هزار و 800 قطعه شعر او به‌چاپ رسيد، اما از تأثيرگذارترين شاعران قرن نوزدهم محسوب مي‌شود.
او در خانواده‌اي مرفه متولد شد و با وجود تحصيلات عاليه، فردي گوشه‌گير بود. "اميلي" شاعر پركاري بود، اما تنها اجازه‌ي چاپ چند شعر خود را داد. اولين مجموعه‌ي شعرش، چهار سال پس از مرگش منتشر شد و تا سال 1955 كه «شعرهاي اميلي ديكنسون» توسط "توماس جانسون" منتشر شد، مجموعه‌ي كاملي از شعرهاي او به‌چاپ نرسيده بود.
منتقدان ادبي معاصر، "ديكنسون" را از لحاظ جايگاهش در شعر آمريكا، هم‌رديف "روبرت فراست" و "والت ويتمن" مي‌دانند. اولين جرقه‌هاي سرودن شعر در ديكنسون پس از خواندن اولين مجموعه‌ي شعر "رالف والدو امرسون" به‌وجود آمد.
"اميلي ديكنسون" روز پانزدهم مي 1886 به‌علت ابتلا به عفونت كليه درگذشت.
پس از مرگ، خانواده‌اش 40 كتاب دست‌نوشته شامل بيش از يك‌هزار و 700 شعر او را پيدا كردند.



ماخد:
http://academic.brooklyn.cuny.edu/english/melani/cs6/nobody.html
amirkabir
ویکیپدیا
تاریخ ما
(ايسنا)


 
 

Things you can do from here:

 
 

سه‌شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۹

خوردن سنگ و کلوخ در این مکان ممنوع است!

 
 

Sent to you by yaghin via Google Reader:

 
 





درویشی در بیابانی داشت راه می رفت و در میان راه وسط بیابون چمش به این تابلو افتاد "خوردن سنگ و. کلوخ در این مکان ممنوع است" و پیش خودش فکرکرد کدام نادان و ابلهی این تابلو را در وسط بیابون زده؟؟!!! مقداری که رفت به درویش دیگری رسید و گفت من چنین چیزی دیدم و به نظر تو چه کسی این تابلو را زده است؟
درویش دوم گفت من این کار را کرده ام ...

معنی این مطلب اینه که هروقت اعمال بد و ناشایست برای شما مانند همین داستان که همه می دانند نباید در وسط بیابون سنگ و کلوخ بخورند آشکار شود اونوقته که همه کارهای شما درست و زیبا می شود .

یک مثال واضح اینه که می نویسند " کشیدن سیگار در این مکان ممنوع است"
آیا این همان "خوردن سنگ و کلوخ در این مکان ممنوع است" خودمان نیست؟

و یا اینکه یک تابلویی بنویسند که "دروغ گفتن در این مکان ممنوع است"
آیا این همان "خوردن سنگ و کلوخ در این مکان ممنوع است" خودمان نیست؟

و یا اینکه یک تابلویی بنویسند که "دزدی در این مکان ممنوع است"
آیا این همان "خوردن سنگ و کلوخ در این مکان ممنوع است" خودمان نیست؟

و یا اینکه ...

چرا مردم اینقدر بی توجه شده اند که متوجه نیستند دروغ گفتن و دیگر رفتاز زشت غیر انسانی همان قدر بد و عجیب است که مثلا کسی را ببینید که دارد سنگ و کلوخ می خورد؟


(مطلب بالا برگرفته از یکی از سخنرانی های دکتر الهی قمشه ای بود)



 
 

Things you can do from here:

 
 

خوردن سنگ و کلوخ در این مکان ممنوع است!

رویشی در بیابانی داشت راه می رفت و در میان راه وسط بیابون چمش به این تابلو افتاد "خوردن سنگ و. کلوخ در این مکان ممنوع است" و پیش خودش فکرکرد کدام نادان و ابلهی این تابلو را در وسط بیابون زده؟؟!!! مقداری که رفت به درویش دیگری رسید و گفت من چنین چیزی دیدم و به نظر تو چه کسی این تابلو را زده است؟ درویش دوم گفت من این کار را کرده ام ... معنی این مطلب اینه که هروقت اعمال بد و ناشایست برای شما مانند همین داستان که همه می دانند نباید در وسط بیابون سنگ و کلوخ بخورند آشکار شود اونوقته که همه کارهای شما درست و زیبا می شود . یک مثال واضح اینه که می نویسند " کشیدن سیگار در این مکان ممنوع است" آیا این همان "خوردن سنگ و کلوخ در این مکان ممنوع است" خودمان نیست؟ و یا اینکه یک تابلویی بنویسند که "دروغ گفتن در این مکان ممنوع است" آیا این همان "خوردن سنگ و کلوخ در این مکان ممنوع است" خودمان نیست؟ و یا اینکه یک تابلویی بنویسند که "دزدی در این مکان ممنوع است" آیا این همان "خوردن سنگ و کلوخ در این مکان ممنوع است" خودمان نیست؟ و یا اینکه ... چرا مردم اینقدر بی توجه شده اند که متوجه نیستند دروغ گفتن و دیگر رفتاز زشت غیر انسانی همان قدر بد و عجیب است که مثلا کسی را ببینید که دارد سنگ و کلوخ می خورد؟ (مطلب بالا برگرفته از یکی از سخنرانی های دکتر الهی قمشه ای بود)

شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۹

Fw: اقازاده ها

homayoon

آقازاده‏ها



نقل است كه عارفي را چهار پسر بود. هر يكى را پيشه‏اى آموخت.

يارانش بدو گفتند: فرزندان تو، نياز به پيشه و كار ندارند كه تا زنده
باشند، مريدان تو، زندگى آنان را تأمين مى‏كنند.

شيخ گفت: مباد كه چنين باشد. آنان را يك يك، كسبى و كارى آموختم تا بعد
از وفات من، به سبب آن كه فرزند من‏اند، بى‏جهت عزيز نباشند و نان از نام
پدر نخورند. و هرگاه نيازى افتادشان، مهارتشان به كار آيد و نيازشان را
برآرد.



منبع :برگرفته از كتاب حكايت پارسايان،رضا بابايي

جمعه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۹

سعدينه ي سيزده

نوروز خوش است و ديدن يار خوش است

با هم نفسان پاك عيار خوش است

با ياد خدا به كوي و برزن ره جوي

سعدينه ي سيزده به احرار خوش است

پنجشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۹

هنوز وقت نيامد كه باز پيوندي؟

چه باز دردلت آمد كه مهربركندي؟

چه شد كه يارقديم ازنظر بيفكندي؟

زحدگذشت جدايي ميان مااي دوست

هنوز وقت نيامد كه باز پيوندي؟

جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۸

دست مزن! چشم، ببستم دو دست راه مرو! چشم، دو پایم شکست حرف مزن! قطع نمودم سخن نطق مکن! چشم، ببستم دهن هیچ نفهم! این سخن عنوان مکن خواهش نافهمی انسان مکن لال شوم، کور شوم، کر شوم لیک محال است که من خر شوم

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۸

بس بگردید و بگردد روزگار

دل به دنیا درنبندد هوشیار
ای که دستت می‌رسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
اینکه در شهنامه‌هاآورده‌اند رستم و رویینه‌تن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک کز بسی خلقست دنیا یادگار
اینهمه رفتند و مای شوخ چشم هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار
آنچه دیدی بر قرار خود نماند

وینچه بینی هم نماند بر قرار

اینهمه هیچست چون می‌بگذرد تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار

نام نیکو گر بماند ز آدمی

به کزو ماند سرای زرنگار

چون خداوندت بزرگی داد و حکم خرده از خردان مسکین درگذار
چون زبردستیت بخشید آسمان زیردستان را همیشه نیک دار
عذرخواهان را خطاکاری ببخش زینهاری را به جان ده زینهار

از درون خستگان اندیشه کن وز دعای مردم پرهیزگار
منجنیق آه مظلومان به صبح سخت گیرد ظالمان را در حصار
سعدیا چندانکه می‌دانی بگوی حق نباید گفتن الا آشکار

شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۸

اختصر یختصر اختصار

¥در همه عالم چو تو زیبا نگار - انحصر ینحصر انحصار * کرده دلم از همه خوبان تورا - اختَیَر یَختَیَر اختیار * ما و گدائیِ سر کوی تو - افتقر یفتقر افتقار * تا شدم از عشق جمالت مدام - افتخر یفتخر افتخار * سرِّ غمِ عشقِ تو باید زِ خَلق - استتر یستتر استتار * قصّه یِ عشق است مظفر دراز - اختصر یختصر اختصار¥

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۸

یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۸

قربون شكل ماه هرچي مر��ه

شهر بدون مرد، شهر درده

قربون شكل ماه هرچي مرده

قربون اون مرداي دلشكسته

قربون اون دستاي پينه بسته

مرداي ده، مرداي كاه و گندم

مرداي ده، مرداي خوان هشتم

مرداي پشت كوه، مثل خورشيد

تودلشون هزار جام جمشيد

مرداي سوخته زير هرم آفتاب

مرداي ناب و كمنظير و كمياب

كيسه چپقها به پرشالشون

لشكر بچهها به دنبالشون

بيل و كلنگشون هميشه براق

قليونشون به راه، دماغشون چاق

صبح سحر پا ميشن از رختخواب

يكسره روپان تا غروب آفتاب

چارتاي رستمن به قدوقامت

هيكلشون توپ، تنشون سلامت

نبوده غيرگرده گلاشون

غبار اگر نشسته روكلاشون

كلامشون دعا، دعاشون روا

سلام و نون و عشقشون بيريا

مرداي نازدار، مرد شهرن

با خودشون هم اين قبيله قهرن

مرداي اخم و طعنه بيدليل

مرداي سرشكسته زن ذليل

مرداي دكتراي حل جدول

مرداي نقنقوي لوس تنبل

لعنت و نفرين ميكنند به جاده

اگر برن چار تا قدم پياده

مرداي خواب تو ساعت اداري

تازه دو ساعتم اضافهكاري

توي رگاشون ميكشه تنوره

تريگليسيريد و قند و اوره

انگار آتيش گرفته ترمههاشون

هميشه تو همه سگرمههاشون

به زيردست، ترشي و عبوسي

به منشي اداره چاپلوسي

براي جستن از مظان شك ها

دايرهالمعارف كلك ها

بچه به دنيا ميآرن با نذور

اغلبشون يه دونه اون هم به زور

پيش هم از عاطفه دم ميزنن

پشت سر اما واسه هم ميزنن

اينجا فقط مهم مقام و پسته

مرداي شهري كارشون درسته !



مشتي حسن، حال شما چطوره؟

حالت امسال شما چطوره؟

مشتي حسن كافر و دهري شدي

اومدي از دهات و شهري شدي

اين چيه پاته؟ آخه گيوههات كوش؟

كي گفته دمپايي صندل بپوش؟

اي شده از قاطر خود منصرف

نمره پيكان تو، تهران - الف

شد بدل از باغ و زمين سركشي

شغل شريفت به مسافركشي

يادته اون سال كه با مشتي شعبون

ماه صفر، راهي شدين خراسون

«ربابه»،يادت مياد دستش درست،

كنار چشمه، رختها تو ميشست

يادته دستاتو حنا ميذاشتي

شب كه ميشد، درها رو وا ميذاشتي

تو دهتون، سرقت و دزدي نبود

كار واسه همسايه، مزدي نبود

قبل شما، جنهاي طفل معصوم

صبح سحر، جمع ميشدن تو حموم

لنگ و قطيفه توي بقچههاشون

نگاه آدما به سم پاشون!

جن واسه خانمها يه جور خيال بود

اونم كه تازه، جن نبود و «آل» بود!

مشدي حسن چاي و سماورت كو؟

سيني باقالي و گلپرت كو؟

اي به فداي ريخت و شكل و تيپت

بوي چپق نميده عطر پيپت

مشدي حسن، قربون ميز و فايلت

قربون زنگ گوشي موبايلت

اون كه دهاتي و نجيبه، مشدي

ميون شهريا غريبه، مشدي

چقدر خوبه چله زمستون

سنبلطيب و كاسني و سهپستون

كنج اتاق، يه جاي خلوت و دنج

شربت نعنا و بهارنارنج

كرسي و چاي نبات و هورتش خوبه

خارش و خميازه و چرتش خوبه

عطر چلو كه از خونه در ميرفت

تا هف تا كوچه اون طرفتر ميرفت

شيطونه وقتي رخنه تو دل ميكرد

بوي غذا روزه رو باطل ميكرد

اون زمونا كه نقل تربيت بود

آدمكشي يه جور معصيت بود

كسي، كسي رو سرسري نميكشت

به خاطر دري وري نميكشت

توي عصر سيديمعني نداره
بزرگ و كوچيكي و ريشسفيدي

پدر با ترس و لرز و با احتياط

ميكشه سيگارشو كنج حياط

بپا يه وقتي دست و پات شل نشه؟

پنالتيش از صد قدمي گل نشه؟

****
فتنه و دعوا سرنونه مشدي

دوره آخرالزمونه مشدي...

جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۸

نظر بفرماييد

لطفا نظرات خودتون رو در باره ي اين موضوع در حال فراموشي بفرماييد:

ادب مرد به ز دولت اوست

شعري از منهاج النجاح

ز دل بسیار گفتى و شنیدى

شب دیوانه دل را ندیدى‏
شب دیوانه دل یک طلسم است

که تعریفش برون از حد و رسم است‏
ادب کردى چو نفس بى‏ادب را

گشایى این طلسم بو العجب را
دل دیوانه رند جهانسوز

چو شب آید نخواهد در پیش روز
بود آن مرغ دل بى‏بال و بى‏پر

که شب خو کرده با بالین و بستر
به شب مرغ حق است و نطق حق حق

چو مى‏بیند جمال حسن مطلق‏
دلى کو بلبل گلزار یار است

شب او خوشتر از صبح بهار است‏
شب آید تا که دل در محق و در طمس

نماید سورت و اللّیل را لمس‏
شب آید تا که انوار الهى

بتابد بر دل پاک از تباهى‏
خوشا صوم و خوشا صمت و خوشا فکر

خوشا اندر سحرها خلوت ذکر

به هوش

به هوش باش كه هنگام باد استغنا

هزار خرمن طاعت به نيم جو نخرند
هیچم ار نیست تمنای توام باری هست
بنده پیر مغانم که زجهلم برهاند ---- پیر ما هز چه کند عین عنایت باشد
دوش ار این غصه نخفتم که رفیقی می گفت ---حافظ ار مست بود جای شکایت باشد

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۸

پرسش و پاسخ :-)

بردی دل بی قرار حیرانم را

کردی شب تیره روزه هجرانم را

تا در صف زلف خود شکست افکندی

بشکست قوای عقل و ایمانم را

شيخ مهدي الهي قمشه اي

----
پاسخ يكي از دوستان:

گفتم که دلم هست به پیش تو گرو
دل بازده آغاز مکن قصه نو

افشاند هزار دل ز هر حلقه زلف
گفتا که دلت بجوی و بردار و برو

(؟)

از حكيم مهدي الهي قمش�� اي

این عالم محسوس اتاقی است مرا

خورشید چراغ و چرخ طاقی است مرا

چون شام شود ستارگان یارانم

چون صبح شود جهان رواقی است مرا

ما كه صفا كرديم

گفتم که دلم هست به پیش تو گرو
دل بازده آغاز مکن قصه نو
افشاند هزار دل ز هر حلقه زلف
گفتا که دلت بجوی و بردار و برو

دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۸

نيك و بد زمانه

با نیک و بد زمانه خوش باش ای دل
با چرخ مکن عتاب و پرخاش ای دل
باغی است جهان که باغبانش یار است
زیباست گلش ببین تو زیباش ای دل

مهدي الهي قمشه اي

پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۸

تو دليلي بفرست

يارب تو زمانه را دليلي بفرست،
نمرودان را پشه چو پيلي بفرست،
فرعون صفتان همه زبر دست شدند،
موسي و عصا و رود نيلي بفرست

آمين

جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۸

ملاصدرا

ملاصدرا مي گويد : خداوند بي‌نهايت است و لامكان و بي زمان اما به قدر فهم تو كوچك مي‌شود و به قدر نياز تو فرود مي‌آيد، و به قدر آرزوي تو گسترده مي‌شود، و به قدر ايمان تو كارگشا مي‌شود، و به قدر نخ پير زنان دوزنده باريك مي‌شود، و به قدر دل اميدواران گرم مي‌شود... پــدر مي‌شود يتيمان را و مادر. برادر مي‌شود محتاجان برادري را. همسر مي‌شود بي همسر ماندگان را. طفل مي‌شود عقيمان را. اميد مي‌شود نااميدان را. راه مي‌شود گم‌گشتگان را. نور مي‌شود در تاريكي ماندگان را. شمشير مي‌شود رزمندگان را. عصا مي‌شود پيران را. عشق مي‌شود محتاجانِ به عشق را... خداوند همه چيز مي‌شود همه كس را. به شرط اعتقاد؛ به شرط پاكي دل؛ به شرط طهارت روح؛ به شرط پرهيز از معامله با ابليس. بشوييد قلب‌هايتان را از هر احساس ناروا! و مغزهايتان را از هر انديشه خلاف، و زبان‌هايتان را از هر گفتار ِناپاك، و دست‌هايتان را از هر آلودگي در بازار... و بپرهيزيد از ناجوانمردي‌ها، ناراستي‌ها، نامردمي‌ها! چنين كنيد تا ببينيد كه خداوند، چگونه بر سفره‌ي شما، با كاسه‌يي خوراك و

تكه‌اي نان مي‌نشيند و بر بند تاب، با كودكانتان تاب مي‌خورد، و در دكان شما كفه‌هاي ترازويتان را ميزان مي‌كند و "در كوچه‌هاي خلوت شب با شما آواز مي‌خواند" مگر از زندگي چه مي‌خواهيد، كه در خدايي خدا يافت نمي‌شود، كه به شيطان پناه مي‌بريد؟ كه در عشق يافت نمي‌شود، كه به نفرت پناه مي‌بريد؟ كه در سلامت يافت نمي‌شود كه به خلاف پناه مي‌بريد؟ قلب‌هايتان را از حقارت كينه تهي كنيدو با عظمت عشق پر كنيد. زيرا كه عشق چون عقاب است. بالا مي‌پرد و دور... بي اعتنا به حقيران ِ در روح. كينه چون لاشخور و كركس است. كوتاه مي‌پرد و سنگين. جز مردار به هيچ چيز نمي‌انديشد. براي عاشق، ناب ترين، شور است و زندگي و نشاط. براي لاشخور،خوبترين،جسدي ست متلاشي ...