چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۴

گنج بي رنج

گنج بي رنج

يک داستاني در مثنوي هست که خيلي زيبا و آموزنده مي باشد

داستان از اين قرار است:

جواني مي خواست بدون زحمت به يک ثروت دست پيدا کند و به همين دليل شبانه روز دعا مي کرد و از خداوند خواهش مي کرد که خدايا اين روزي بدون دردسر را در اختيار من قرار بده.

پس از مدتها زاري و التماس يک شب در خواب يک هاتفي به او گفت:

يک نويسنده اي (يا کاغذ فروشي) در همسايگي تو هست تو برو نزد او ، در ميان کاغذ پاره ها يا به قول خودمان کاغذ باطله هايش يک کاغذي هست با اين شکل و قيافه ، آن را بردار و سر فرصت و در تنهايي آن را مطالعه کن و آن را در نزد هيچ کسي افشا نکن، هر چند که اگر هم افشا شد نگران نباش چرا که غير از تو کسي ديگر نمي تواند از آن استفاده کند.

رقعه اي شکلش چنين رنگش چنين

پس بخوان آن را به خلوت اي حزين

تو بخوان آن را به خود در خلوتي

هين مجو در خلوت آن شرکتي

ور شود آن فاش هم غمگين مشو

که نيايد غير تو آن نيم جو

آن جوان بعد از اينکه به خود آمد از شوق در پوست نمي گنجيد ، سريعا به سراغ آن وراق (يا همان کاغذ فروش ) رفت و شروع کرد به جستجوي کاغذها. خيلي زود کاغذ مورد نظر را پيدا کرد با همان مشخصاتي که هاتف گفته بود.

خلاصه اينکه ايشون به يک گنجنامه رسيد و در آن گنجنامه نوشته شده بود شما يک تير و کمان تهيه کن و سپس رو به فلان مکان بايست ، تير را در کمان بگذار و آن را رها کن ، هرکجا که تير افتاد آنجا مکان گنج است و او هم کارش شروع شد ، هر روز مي آمد و تير در کمان مي گذاشت و به طرف آن قبه يا همان مکاني که گفته شد بود تير را پرتاب مي کرد و سپس مي رفت آن مکان را با بيل و کلنگ مي کند ولي چيزي پيدا نمي کرد و باز مجددا تير را در چله کمان مي گذاشت و اين بار با قدرت بيشتري مي کشيد و آن را پرتاب مي کرد و هر جا که تير فرود مي آمد مي رفت و آن مکان را مي کند به اميد گنج ولي از گنج خبري نمي شد روزها و روزها کارش اين بود تا اينکه اين خبر در شهر پيچيد که يک نفر پيدا شده که مي خواهد گنج پيدا کند ، آن هم با اين روش و اين خبر به گوش پادشاه رسيد .

پادشاه هم اعلام کرد که از حالا به بعد کسي حق ندارد در آن مکان حاضر شود و اينجا فقط به من تعلق دارد.

پادشاه آمد و بهترين تيراندازان خود را حاضر کرد و هر کدام در مسير مشخص شده و محکم تر و پر قدرت تر از ديگري اين کمان را مي کشيد و مکان فرود تير را مي کندند تا بلکه به گنج برسند ولي آنها نيز در کار خود ناکام ماندند تا اينکه پادشاه از اين کار خسته شد و به نزد آن جوان آمد و گفت: اين گنج مال خودت اگر هم پيدا کردي باز هم مال خودت اين خير را ما نخواستيم و رفت.

چون که تعويق آمد اندر عرض و طول

شاه شد زان گنج دل سير و ملول

گر نيابي نبودت هرگز ملال

ور بيابي کردمش بر تو حلال

و جوان هم که ديگر خسته شده بود مجددا به زاري افتاد و به خداوند عرضه داشت: خدايا من گنج خواستم ولي پس از اين همه رنج از گنج خبري نشد در اين کار چه حکمتي است و شروع به زاري و گريه کرد تا اينکه مجددا به او گفتند:

ما چه موقع به تو گفتيم که تير را پرتاب کن؟

ما فقط گفتيم تير را در کمان قرار بده و آن را رها کن در همان مکاني که تير فرود بيايد مکان گنج است!

جوان باز به خود آمد و اين بار ديگر تير را پرتاب نکرد بلکه همين که تير را در کمان قرار داد آن را رها کرد و تير هم دقيقا در مقابل پايش به زمين افتاد و جوان با اندکي حفر زمين موفق شد گنج را بيابد.

و اما چندين نتيجه گيري در اين داستان وجود دارد:

1 – وقتي عشق در کار باشد (عشق نه شهوت) خستگي راهي به وجود انسان پيدا نمي کند.

عقل راه نا اميدي کي رود

عشق باشد آن طرف با سر دود

 

2 – بعضي چيزها هست که ما فکر مي کنيم به ما دور هستند و براي رسيدنشون از راههاي نامناسب مي رويم به اين اميد که زودتر برسيم ولي چه بسا هرگز آن را بدست نمي آوريم و اگر خوب نگاه کنيم خواهيم ديد که آن در وجود خود ما بوده و هست.

به قول حافظ:

 سال ها دل طلب جام جم از ما مي کرد

آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي کرد

و به قول جناب مولوي:

اي کمان و تيرها برساخته

صيد نزديک و تو دور انداخته

هر که دور اندازتر او دور تر

وز چنين گنجست او مهجور تر

هیچ نظری موجود نیست: