سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴

يك پاسخ

يك پاسخ!

اين مطلب در پاسخ به "چه شد كه به اينجا رسيديم؟" توسط يكي از دوستان نوشته شده(مطلب زيباست و البته شعر حكيم سبزواري بسيار قابل تامل است! )

"به نام خدا

ای اهل سوز و درد درباره آن سريال گله و شکايت شما را خواندم، حق با شماست، چه توان کرد؟ گوساله های سامری فراوانند و هميشه در هر زمان و هر جامعه ای گوساله پرستها را فريب می دهند و چه خوش گفته است [استاد] در شعری که يک بيتش اين است :

حق پرستــی نکند ملت گوساله پـرست

گو به موسای کليم اين همه اعجاز نکن

تا خدا چه خواهد و امام زمان (عج) بيايد.

زياد غمگين مباش کسانی هم هستند و بوده اند که مقام انسان را دريافته اند و برای آگاهی ما گفته اند. بخوانيم و بدانيم  شعری از حکيم سبزواری  در مقام انسان :

اختران پرتو مشکات دل انور ما

دل ما مظهر کل، کل همگی مظهر ما

نه همين اهل زمين را همه باب اللهيم

نه فلک در دورانند به دور سر ما

بر ما پير خرد طفل دبيرستانی است

فلسفی مقتبسی از دل دانشور ما

ای که انديشه سر داری  و سر می خواهی

به کدويی است برابر ، سر و افسر بر ما

گو به آن خواجه ی هستی طلب زهد فروش

نبود طالب کالای تو در کشور ما

بازوی بازی نصريم نه چون نسر به چرخ

دو جهان بيضه و فرخی است به زير پر ما

عالم و آدم اگر چه همگی اسرارند

بود «اسرار» کمينی ز سگان در ما

 

ياهو حق يارت."

 

هیچ نظری موجود نیست: