پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۸

راويان ثقه حسن جمال صمدى

راويان ثقه حسن جمال صمدى             به صد اسناد دو صد گونه روايت دارد

ظلمات دل نون شب ذو النّونى را             ذكر يونس به دل حوت كفايت دارد


دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸

غزل شب زلف و چند غزل زیبای دیگر

چند غزل زیبا از حکیم مرحوم مهدی الهی قمشه ای

غزل شب زلف

تا شب زلف تو بر روی چو مهتاب افتاد

دل به تاب خم گیسوی تو بیتاب افتاد ....

ادامه غزلیات ....


--
ارسال توسط yaghin به حکمت الهی در 11/21/2009 09:10:00 PM

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸

اطلاعات لطفا!!!



وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در

محلمان تلفن خرید ما بودیم

هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که

به دیوار وصل شده بود به

خوبی در خاطرم مانده.ا

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی

هر وقت که مادرم با تلفن حرف

میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این

جعبه جادویی زندگی می کند که

همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات

لطفآ بود ، و به همه سوالها

پاسخ می داد.ا

ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را

به سرعت پیدا میکرد .ا

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار

کردم روزی بود که مادرم به

دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر

زمین و با وسایل نجاری پدرم

بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.ا

دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن

فایده نداشت چون کسی در

خانه نبود که دلداریم بدهد .ا

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که

میمکیدمش دور خانه راه می

رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به

تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک

چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .ا

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه

بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ .ا

صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در

گوشم گفت : اطلاعات .ا

انگشتم درد گرفته ...... حالا یکی بود که حرف هایم

را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد .ا

پرسید مامانت خانه نیست ؟

گفتم که هیچکس خانه نیست .ا

پرسید خونریزی داری ؟

جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و

حالا خیلی درد دارم .ا

پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟

گفتم که می توانم درش را باز کنم .ا

صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت

نگه دار .ا

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .ا

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات

پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم

را داد .ا

بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ

تماس میگرفتم .ا

سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او

بود که به من گفت آمازون

کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود

جواب بدهد . او به من گفت که

باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم

دانه بدهم .ا

روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس

گرفتم و داستان غم انگیزش را

برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و

بعد حرفهایی را زد که

عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می

گویند . ولی من راضی نشدم . ا

پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ

آواز می خوانند و خانه ها

را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک

مشت پر در گوشه قفس تبدیل

میشوند ؟

فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که

گفت : عزیزم ، همیشه به

خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می

شود در آن آواز خواند و من

حس کردم که حالم بهتر شد .ا

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم .

دلم خیلی برای دوستم تنگ شد

. اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی

بر روی دیوار بود و من حتی

به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه

جدیدمان را امتحان کنم .ا

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم

را همیشه دوره میکردم . در

لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر

می شدم ، یادم می آمد که

در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .ا

احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و

صبور بود که وقت و نیرویش

را صرف یک پسر بچه میکرد

<><><><><><><><><><><> 

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه

ترک میکردم ، هواپیمایمان

در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف

کرد . ناخوداگاه تلفن را

برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات

لطفآ !

صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ،

پاسخ داد اطلاعات .ا

ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه

می نویسند ؟

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را

شنیدم که می گفت : فکر می کنم

تا حالا انگشتت خوب شده .ا

خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن

روزها چقدر برایم مهم بودی ؟

گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم

بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم

و همیشه منتظر تماسهایت بودم .ا

به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم .

پرسیدم آیا می توانم هر

بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .ا

گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با

ماری صحبت کنم .ا

<><><><><><><><><><><><>< 

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .ا

یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .ا

گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم ..ا

پرسید : دوستش هستید ؟

گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی ..ا

گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد

چون سخت بیمار بود و

متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .ا

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید

، ماری برای شما پیغامی

گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید

برایتان بخوانم ، بگذارید

بخوانمش ..ا

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا

خواند :

به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در

آن آواز خواند ... خودش

منظورم را می فهمد ....

پروردگارا به من بیاموز دوست بدارم کسانی را

که دوستم ندارند...

عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند...

بگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند...

محبت کنم به کسانی که محبتی در حقم نکردند


جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۸۸

تقسیم فایل های بزرگ به فایل های کوچک تر

 
 

Sent to you by yaghin via Google Reader:

 
 

via فانوس پندار by علی on 11/16/09

با سلام
حتما تا به حال با این مشکل برخورد داشتین که می خواستین یک فایل رو ارسال کنید ولی به دلیل بالا بودن حجم فایل و چه بسا بالاتر بودن از توان Attach در ایمیل شما موفق نشدین، امیدوارم با دیدن این فایل فلش بتونید فایل های سنگین رو به اونگونه که می خواین ارسال بفرمایید.
لطفا فایل رو دانلود کنید


 
 

Things you can do from here:

 
 

قيمت معجزه


قیمت معجزه ( داستانی بسیار زیبا و خواندنی )
وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!
دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟
مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟

دکتر لبخندي زد و گفت: فقط 5 دلار

دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۸

یک داستان زیبا به نقل از تفسیر امام حسن عسگری

تفسير فاتحة الكتاب از امام حسن عسكرى عليه السلام  صفحه   در باره بسم الله الرحمن الرحيم .....  ص : 15

 

و هر آينه؛ شنيدم: محمّد صلّى اللَّه عليه و آله ميفرمايد:

 «در زمان گذشته- قبل از شما- دو نفر بودند، يكى از آنها، مطيع و مؤمن خدا بود! و ديگرى كافر!- كه آشكارا بدشمنى دوستان او، و موالاة (بدخواهان و) دشمنانش، ميپرداخت!- و براى هر كدام، فرمانروائى عظيمى در گوشه‏اى از زمين بود.

آن كافر (دشمن خدا) بيمار شد. و در غير وقتش هوس ماهى كرد، چون كه؛ آن نوع ماهى، در آن هنگام، چنان بگردابها جا گرفته بود! كه؛ بدست آوردنش إمكان نداشت.

بنا بر اين، پزشكان، او را از زندگى و جانش، نااميد كردند! و گفتند:

جانشين و قائم مقامت را معيّن كن، كه تو از أهل گورستان، پاينده‏تر نيستى! همانا؛ شفايت در اين ماهى است، كه؛ بآن ميل و اشتهاء دارى، و بر آن (نيز) راهى نيست!.

در اين هنگام؛ خدا، فرشته‏اى برانگيخت! و باو فرمان داد كه آن ماهى را از جايش برانگيزد! و بطرفى سوق دهد كه؛ بدست آوردنش آسان شود. نتيجة؛ ماهى برايش‏

                        تفسير فاتحة الكتاب از امام حسن عسكرى عليه السلام، ص: 18

گرفته شد. (1) و آن را خورد و از ناخوشى، بهبودى يافت. و در فرمانروائيش سالهاى سال- بعد از آن- بجاى ماند.

سپس؛ (تقدير الهى!) چنين واقع شد كه؛ آن (پادشاه) مؤمن، مريض شد! همانند مرض آن كافر [زمانى كه؛ عينا! جنس آن ماهى از كنار و سواحل (دريا) كه بدست آوردنش آسان بود، جدا نميشد] نتيجة؛ (پادشاه)، هوس آن ماهى كرد و پزشكان برايش توصيف كردند و گفتند:

آسوده خاطر باش! اكنون وقت آنست كه برايت بگيرند، و از آن بخورى و شفا يابى!.

در اين هنگام؛ خدا، آن فرشته را برانگيخت! و باو فرمان داد كه؛ جنس آن ماهى را از سواحل و كرانه‏ها بگردابها براند! تا دسترسى بآنها ممكن نشود. در نتيجه؛ (آن ماهى)، بدست نيامد. تا آن مؤمن، بخاطر هوس [و دورى از درمانش‏] از دنيا رفت. و از اين جريان، فرشتگان آسمان و أهل آن سامان- در زمين- بشگفتى فرو رفتند! تا آنجا كه؛ نزديك بود در فتنه قرار بگيرند!. چون؛ خداى تعالى! (از روى فضل و حكمتش) بر آن كافر، آنچه را كه بر او راهى نبود، آسان گردانيد. و بر آن مؤمن، آنچه را كه بسادگى، بر آن راهى بود، غير ممكن گردانيد! آنگاه؛ خدا، بفرشتگان آسمان و پيامبر آن زمان- در زمين- بوحى (خويش) فرمود:

البتّه من! (بدون هيچ شكّ و شبهه‏اى!) منم خداى كريم تفضّل‏كننده توانا!. آنچه عطا كنم، زيانم نرساند! و آنچه باز دارم، از من نكاهد! و مقدار [ذرّه‏اى‏] بكسى ستم نكنم!.

امّا كافر: از اينكه، براى او، بدست آوردن ماهى را- در غير زمانش- آسان نمودم، جهتش تنها اين بود كه؛ جزاى حسنه‏اى باشد كه وى عمل كرده بود. [چون؛ بر من حقّ است! كه از هيچ كس، حسنه‏اى از بين نبرم‏] تا برستاخيز در آيد. و هيچ حسنه‏اى در نامه عملش نباشد! و بكفر خويش، داخل آتش گردد. و بنده مطيع (خودم) را از عين آن ماهى، باز داشتم! بسبب خطائى كه از او سر زده بود! و با منع و ردّ آن ميل و هوس! و

                        تفسير فاتحة الكتاب از امام حسن عسكرى عليه السلام، ص: 19

از بين بردن آن دارو، پاك‏شدنش را از آن، اراده نمودم. (1) و خواستم كه؛ به (آستان) من بيايد و (جرم و) گناهى در او نباشد! و (پاك و پاكيزه) داخل بهشت گردد!.» در اين هنگام؛ عبد اللَّه بن يحيى گفت:

يا أمير المؤمنين! حقيقة، بال و پرم دادى! و مرا تعليم فرمودى! پس اگر؛ صلاح بدانى، گناهم را در اينجا- كه بآن إمتحان شدم- معرّفيم كن، تا همچنان؛ تكرارش نكنم.

فرمود: لحظه‏اى كه نشستى، [بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ‏] نگفتى! نتيجه اين شد كه؛ بخاطر سهو و نسيانت از آنچه؛ بآن دعوت گشتى و خوانده شدى، خدا، باين مصيبت و گرفتاريت، تمحيص و پاكى از گناه قرار داد. آيا ندانستى كه؛ رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از جانب خداى عزّ و جلّ! فرمود:

 «هر إقدام قابل توجّه! كه در آن، يادى از [بسم اللَّه‏] نشود، ناقص و بريده است!»؟

گفتم: آرى، پدر و مادرم فداى شما! بعد از اين، تركش نميكنم.

سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۸

...ربنا لا تجعلنا

رَبَّنا لا تَجْعَلْنا مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمينَ (47) اعراف
پروردگارا، ما را در زمره گروه ستمكاران قرار مده‏

رَبَّنا لا تَجْعَلْنا فِتْنَةً لِلْقَوْمِ الظَّالِمينَ (85) یونس
بار الها ما را دستخوش فتنه اشرار و قوم ستمكار مگردان‏



قابليت Reader