چهره ای زرد و نزار و حالی غیر معمول، به او فرمودند زید چگونه شب را صبح کردی یا زید؟
زید گفت: در حالی که به یقین رسیده ام !
پیامبر که در کنار اصحاب بودند مجددا از او پرسیدند:
هر چیزی علامتی دارد ، بگو ببینم آیا تو چه علامتی از یقینت را می توانی بیان نمایی؟
گفت: در حالی به یقین رسیدم که روزها روزه بوده ام و شب ها از عشق الله نخوابیده ام ، به جایی رسیدم که دیدم چیزی به نام زمان معنا ندارد
و در عین حال می توانم با نگاه بر چهره ی هر کسی تشخیص دهم که بهشتی کدام است و دوزخی کدام
خلاصه همین طور داشت می گفت و می گفت که بعد از مدتی به پیامبر عرض کرد: آیا هنوز بگویم؟
آیا اجازه می دهید تا افراد بهشتی و دوزخی را معرفی کنم ؟
که پیامبر دست مبارک را جلوی لب آورده و فرمودند نه دیگر نگو و خودداری کن!
و بعد از زید پرسیدند چه دعایی می خواهی در حق تو کنم؟
زید گفت: می خواهم دعا فرمایید که از اولین شهیدانی باشم که در راه الله و در رکاب شما به شهادت می رسد!
پیامبر دست به آسمان برده و برایش دعا فرمودند
اندکی بعد از این ملاقات جنگ احد صورت گرفت که ابتدا جعفر بن ابیطالب در این جنگ شربت شهادت را نوشید و بعد از او زید بن حارثه ...
گفت پیغامبر صباحی زید را کیف اصبحت ای رفیق با صفا
گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت کو نشان از باغ ایمان گر شکفت
گفت تشنه بودهام من روزها شب نخفتستم ز عشق و سوزها
تا ز روز و شب گذر کردم چنان که ز اسپر بگذرد نوک سنان
که از آن سو جملهٔ ملت یکیست صد هزاران سال و یک ساعت یکیست
هست ازل را و ابد را اتحاد عقل را ره نیست آن سو ز افتقاد
گفت ازین ره کو رهآوردی بیار در خور فهم و عقول این دیار
گفت خلقان چون ببینند آسمان من ببینم عرش را با عرشیان
هشت جنت هفت دوزخ پیش من هست پیدا همچو بت پیش شمن
یک بیک وا میشناسم خلق را همچو گندم من ز جو در آسیا
که بهشتی کیست و بیگانه کیست پیش من پیدا چو مار و ماهیست
جمله را چون روز رستاخیز من فاش میبینم عیان از مرد و زن
هین بگویم یا فرو بندم نفس لب گزیدش مصطفی یعنی که بس
اصحاب صفه گروهی از مهاجران بودند که هیچ تعلق دنیایی نداشتند و به همین دلیل همینکه پیامبر اعلام کارزار با کفار می فرمود ، همگی با تمام وجود در نبردها شرکت می کردند و ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر