دیروز که آمدی من و لیلا و حمید روزه کله گنجشکی بودیم
فرصت افطار را هم ندادی
عجله ات برای چه بود ؟
همه سنگ ها و کلوخ هایی که پدر بنام سقف بر سرمان انباشته بود
پیکرهای کوچک مان را در هم پیچید و
ما رفتیم ولی روح کوچکم دید که خیلی ها آمدند
آنها که هیچ گاه در روستایمان ندیده بودمشان
لدور هم آورند ، با کلی کمپوت شیرین و بسته های غذا
میدانی لودر همان ماشینی ست که در شهر ها برای ساخت خانه از آن استفاده می کنند
ودر روستا ها برای برداشتن آوار از سر مردم
قرار است وام هم بدهند ، دستور داده اند خیلی خیلی خیلی سریع
همان وامی که پدر هرگز نتوانست ، برای گرفتن نصف آن نیزضامن پیدا کند
تا خانه بهتری برایمان بسازد و مجبور نشود هی با گل و سنگ سقف را بپوشاند
وای پدر ، چقدر سنگین کرده بودی این آوار را
می دانی زلزله
با آمدن تو ، روستای ما را شناختند
می گویند کمک به زلزله زدگان ثواب دارد ، درست
ولی مگر کمک به روستاییان برای زندگی بهتر ثواب ندارد؟
چرا برخی آدم ها برای بیدار شدن و لرزیدن قلب شان
به شش ریشتر لرزه احتیاج دارند ؟
می دانی زلزله به چه فکر می کنم
به روستای بعدی ، ثواب بعدی ، لودر بعدی و درمانگاه بعدی
و به زنده های لودر و کمپوت ندیده
به پدرهایی که با تنگدستی ،
آوارهای بعدی را تکه ، تکه ، تکه بر سقف خراب خود می چینند
تا روزی مریم و لیلا و حمیدشان را از زیر آن بردارند
می دانی زلزله
ما که رفتیم ولی خدا کند روزی بنویسند
ز مثل زندگی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر