جمعه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۲

شايد اين حکايت رو که احتمالا مربوط به عبدالکريم خراساني است رو شنيده باشين ، البته اگرهم شنيدين بازم ارزش خوندنش رو داره(ناگفته نماند که بنده سند اين نوشته را ندارم و صرفا از آرشيو ذهن کمک گرفته ام):

در يکي از زمانهاي حج، عبدالکريم خراساني به همراه کارواني به سمت مکه حرکت مي کنه و در مسير در شهر کوفه مدتي توقف مي کنن و در همين مدت ايشون به بيرون از کاروانسراي محل اقامت خود براي گشت و گذار بيرون ميره و در يکي از محله هاي خلوت، چشمش به خانمي ميافته که يک مرغ مرده رو از داخل زباله دوني برداشت و آمد ، کنار آب نشست و مشغول پاک کردن اون شد.

عبدالکريم نتونست تحمل کنه و رفت به اون خانم گفت: اين مرغي که شما مشغول آماده کردن براي خوردن هستين حرامه و اون مردار به حساب مياد ، علت چيه که اين کار رو انجام ميدين؟! اون خانم در جواب گفتن بهتره که به اين مسئله کاري نداشته باشي و بگذار راحت باشم ولي عبدالکريم سماجت به خرج داد و اصرار کرد که مي خواهد علت را بداند و در نهايت اون خانم گفتن: من فرزنداني دارم که خردسالند و منبع درآمدي هم ندارم ، در ضمن خودم مي دانم که گوشت مرده حرام است ولي براي من در اين حال اشکالي ندارد.

عبدالکريم بر خود لرزيد و به خود گفت تو آن حج را مي خواستي براي خداوند انجام دهي ولي فعلا اين مسئله هم مسئله ي کوچکي نيست و به اين نتيجه رسيد که کل سرمايه ي خود را که به همراه داشت به آن خانم بدهد و گفت بهتر است که اين را از من قبول کني چون اين پول را مي خواستم در راه خدا خرج کنم و الان هم همين کار را انجام مي دهم.

پول را به آن زن داد و بي پول و بي سرمايه به کاروانسرا بازگشت و به همراهان خود گفت که من حال خوشي براي آمدن به حج ندارم ، گويا بيمار شده ام ، همين جا مي مانم تا شما بازگرديد و آنها نيز پذيرفتند و به سفر حج رفتند ، از طرفي عبدالکريم که خود دچار بي پولي شده بود يک مشک آب تهيه کرد و به سقايي مشغول شد.

 همين که همسفران او جهت طواف حاضر شدند ديدند که عبدالکريم خراساني زودتر از آنها مشغول طواف شده و به همين ترتيب همسفران در هر مقامي حاضر مي شدند عبدالکريم را مي ديدند که زودتر از آنها شروع کرده و فرصتي پيدا نمي کردند که خود را به او برسانند و از او سوال کنند، تا اينکه مراسم تمام شد و آنها بازگشتند. همين که خبر مراجعت دوستان عبدالکريم به گوش او رسيد مشک آب خود را برداشت و به استقبال آنها شتافت و بر سر راهشان به آب پاشيدن مشغول شد.

همسفران که از ديدن مجدد او سخت دچار هيجان شده بودند به او گفتند تو چگونه زودتر از ما به مکه رسيدي و زودتر از مابازگشتي؟

در ضمن همه به او که ميرسيدن زيارت قبول مي گفتند!

او هم که مي دانست تمام مدت از کوفه خارج نشده سخت در شگفت شد و هنگام شب با خواهش و تمنا از خداوند علت را جويا شد و در عالم معنا گفتند: به واسطه ي عمل نيکي که انجام دادي خداوند فرشته اي را آفريد هم شکل تو، که تا قيام قيامت او به ياد تو طواف خواهد کرد.

هیچ نظری موجود نیست: