چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۸

آمدهای که راز من بر همگان بیان کنی و آن شه بی‌نشانه را جلوه دهی نشان کنی
دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش گفتم می نمی‌خورم گفت مکن زیان کنی
گفتم ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم دست برم به جعد تو باز ز من کران کنی
دید که ناز می‌کنم گفت بیا عجب کسی جان به تو روی آورد روی بدو گران کنی
گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین قبله آسمان منم رو چه به آسمان کنی
سوی شهی نگر که او نور نظر دهد تو را ور به ستیزه سر کشی روز اجل چنان کنی
کژ بنشین و راست گو راست بود سزا بود جان و روان تو منم سوی دگر روان کنی
ور به نشان ما روی راست چو تیر ساعتی قامت تیر چرخ را بر زه خود کمان کنی
بهتر از این کرم بود جرم تو را گنه تو را شرح کنم که پیش من بر چه نمط فغان کنی
بس که نگنجد آن سخن کو بنبشت در دهان گر همه ذره ذره را بازکشی دهان کنی
وزن عروضی: مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن ضرب آهنگ: 2231 ، 2231 آمده ای: خطاب به شمس تبریزی و در عین حال خطاب به حضرت حق است. ور به نشان ما ...: یعنی اگر دمی چند نشان کوی ما گیری و به سوی ما حرکت کنی چرخ سرکش روزگار رام تو می شود و تو می توانی قامت کمانی چرخ را کمان خود کنی و هر تیر که خواهی به هر هدف بیفکنی. یعنی روزگار رام تو می شود. بهتر از این ... : یعنی از این بیشتر لطف و رحمت نمیتوان کرد که جرم و گناه از آن توست و من تورا یاد میدهم که چگونه با من سخن گویی و طلب آمرزش کنی. اشاره است به آیه ی زیر ( قصه ی حضرت آدم و حوا که چون گناه کردند از پروردگار خود کلماتی آموختند و با آن کلمات به سوی او بازگشتند): "فتلقی آدم من ربه کلمات فتاب علیه انه هو التواب الرحیم" سوره بقره آیه 37 بس که نگنجد ... : یعنی آن سخنی که او بر دهان آدم نهاد به هیچ بیان در نمی آید. اگر جمله ی ذرات زمین و آسمان زبان یابند از بیان آن کلمه ناتوانند.

۲ نظر:

yaghin گفت...

سلام و ممنون
بسیار زیبا بود

Unknown گفت...

از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم
یارب چه سعادتها کز این سفرم آمد