دوشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۶

MOOSA

داستاني از موسي عليه السلام

(اين داستان بيان بخشي از سوره ي قصص مي باشد)

زمانی که حضرت موسی آن شخص فرعونی را به قتل رسانید از مصر گریخت و آنقدر پیاده رفت تا به شهر مدین رسید، در آنجا زیر سایه ی درختی کنار چاهی نشست ، بسیار خسته و نگران ، دید چوپانان می خواهند به گوسفندان آب دهند و دو دختر هم گوسفندانی دارند ولی به جای آنکه گوسفندان را نزدیک چاه بیاورند، گوسفندانشان را از چاه آب دور می کنند . موسی به ایشان گفت: شما چرا گوسفندان را دور می کنید؟ آنها گفتند: ما منتظریم تا شبانان گوسفندانشان را آب دهند و ما آخر همه به گوسفندان خود آب می دهیم. موسی ع بلند شد و به کنار چاه آب آمد ، آنگونه که در بعضی تفسیرها مانند سورآبادی نقل شده یک سنگ بر سر چاه بود که برای تکان دادن و برداشتنش احتیاج به چند نفر بود و موسی به چوپانان گفت چرا سنگ را بر نمی دارید؟ آنها به طعنه گفتند خوب اگر می توانی بردار! موسی ع به راحتی سنگ را برداشت و دلو آب را که آن نیز با کمک چند نفر بیرون باید کشیده می شد به تنهایی بیرون کشید و به گوسفندان دختران آب داد، دختران هم به نزد پدر خود بازگشتند. شعیب ع وقتی که دید دختران زودتر از حد موعد بازگشته اند به ایشان گفت: چرا امروز زود آمدید؟ یکی از آنها گفت : جوانی غریبه به گوسفندان ما آب داد. شعیب گفت: او را بیاورید تا دستمزدش را به او بدهم! یکی از دختران که خیلی با حیا راه می رفت به نزد موسی بازگشت و گفت: پدرم از تو خواسته تا به نزد او بروی ، می خواهد دستمزدت را بدهد. موسی هم قبول کرد. ابتدا دختر در جلو حرکت کرد ، موسی به او گفت: تو در پشت سر بیا چرا که فرزندان یعقوب از پشت سر نگاهشان بر زنی نمی افتد. دختر در پشت سر حرکت کرد و با سخن او را راهنمایی می کرد و موسی گفت: احتیاج نیست که سخن بگویی ، هرجا که نیاز بود با پرتاب سنگ مرا راهنمایی کن. سپس به نزد شعیب رسیدند. موسی ع سرگذشتش را برای شعیب بزرگ تعریف کرد و شعیب گفت: نگرانی تو به سر آمد و از دست قوم ستمکار فرعون نجات یافتی. یکی از دختران که ظاهرا مهر موسی هم در دلش افتاده بود به پدرش گفت: پدر جان این شخص بهترین کسی است که می توانی به عنوان کارگر استخدامش کنی ، همی قوی است و هم امانت دار.

پدرش گفت : قدرت و امانتش از کجا به تو ثابت شده؟ دختر گفت: سنگ چاه را که چند نفر آن را باید حرکتش می دادند او به تنهایی حرکت داد و دلو را به تنهایی از چاه بیرون کشید و در مسیر هم به من گفت پشت سر بیا و حتی به من اجازه نداد که با سخن بخواهم او را راهنمایی کنم.

پدرش گفت: اینچنین شخصی سزاوار فرزندی یا دامادیست! سپس رو به موسی کرده و گفت: ای موسی می خواهم یکی از دو دخترم را به تو بدهم و در ازای آن 8 سال برایم کار کنی و اگر 10 سال هم شود اختیار با توست. موسی پذیرفت و با یکی از دختران شعیب که نامش در تفسیرها صفورا ذکر شده است ازدواج کرد و بنا بر روایات مدت زمان بیشتر را جهت خدمت به شعیب به کار پیش او پرداخت........

۶ نظر:

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...

سلام

Unknown گفت...

سلام
كامنتت من رو یاد این بيت انداخت:

چو رسي به طور سينا " اَرني" مگو و بگذر

که نیرزد این تمنا به جواب " لن ترانی"

صید

ناشناس گفت...

سلام علی اقا
با حیا راه رفتن دختر شعیب .جمله قران است ولی اینکه موسی به او بگوید که از پشت سرش بیاید تا او را نبیندوبا او حرف نزند تا صدایش را هم نشنود ( از جانب یک چیامبر) ودل به مهر موسی دادن دخترشعیب. جز خیالبافیهای مضحک ودور از ذهن بعضی مفسرین ومترجمین که خواسته یا نا خواستنه قصد تحریف قران (این کلام اسمانی قابل استناد در تمام ادوار)را دارند. نمی تواند باشد.موافقید؟

yaghin گفت...

سلام بر شما
محدثه خانوم
خير موافق نيستم.
چون تا آنجايي كه مي دانم انبيا و حتي اوليا اجازه نمي دادند نفس حتي فرصت نفس كشيدن را هم پيدا كند. اگر چيزي مطابق ميل امروزي ما نيست دليل بر اشتباه بودنش نمي باشد و يك چيزهايي هستند ربطي هم به ادوار مختلف ندارند.
فكر مي كنيد براي چي نورها را نمي توان در دل ها پيدا كرد؟
:)

Unknown گفت...

سلام علی اقا
منظورتون چیه از اینکه میگین نفس نباید حتی فرصت نفس کشیدن هم داشته باشه؟؟؟
به قول حضرت مولانا
نفس ازدر هاست او کی مرده است
از غم بی التی افسرده است
اگه ما در وجودمون میلی احساس میکنیم نباید مایوس بشیم/چرا که این میل در وجودمون گذاشته شده تا با اون مبارزه کنیم و به کمال برسیم
اما نه به طریقه خفه کردن نفس تا نفسن نکشه
در ان صورت همیشه باید نگران رسیدن
!!!!هوابود
هدف اینه که انسان تنفر ذاتی نسبت به بدیها داشته باشه
...
نور؟پس کجاست؟